تکمیل این باغ تو را کم داشت با دستی که به زمین نمیرسد آوای اولین شکوفه تو را شناخت
تا به تعادل پوست و روح یک ماه را به نام خود کن به شعلهزاران حتی درختان پشت به ما نخواهند کرد و گنجشکانی عکس تو را به هم تقدیم میکنند تا به فروردین وقت داریم تا در زبان و اطلس جانها دریافته میشوید. نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم
نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی! من ای حس مبهم تو را دوست دارم
شعر "تنهایی محض" از شاعر "بابک شهبازی" این جام پر از بوی نفست مانده بر کنار میز و مدام ذهن لحظه ها را پر از مستی و اندوه و گریه می کند
شب سراسر ِ خاطره را بلعیده و نگاه روشن تو خیال ِ شفاف و محض ِ تنهایی است نگاه روشن تو
شب حالا یکسر رفت و آمد ترانه و ترانه است کلمه ها هر گوشه ی اتاق نگاهم می کنند و من جایی ندارم برای پنهان شدن برای گریختن از گفتگو!
دلم می خواهد برایت دوباره جام را پُر کنم همین. دلم فقط همین را می خواهد
خستگی آرزوی آزادی خستگی فلسفه و آن دروغ هایی که تمام حقیقت های ساده را اسید وار سوزاندند دروغ هایی که چشم دیدن ِزندگی را ندارند و وعده های بزرگشان کوچکترین بهانه های زیستن را مسلول می کند دیگر هیچ قله ی بلندی را فتح نمی کنند
چه کوچک بودم که به وعده ای رنگین تو را از کنارم بُردند چه کوچک بودم که هیچ را لمس می کردم و لذت می بُردم و تمام حرف های شوهران ِشاهدُخت های غمگین را پذیرفتم و اوهام ها را با هجوم و تصاحب قبله ام کرده اند! چه کوچک بودم و تو می دانستی کوچک بودم.
دلم می خواهد برایت دوباره جام را پُر کنم همین و همین
و باز این بوی نَفست که حالا سرد و تلخ ِ تلخ است چهره ی بی حالتم را منقبض کند و باز این بوی نفست که حالا تلخ ِتلخ است ذره های کوچک تنهای ام را نوازش کند ذره های کوچک ِ تنهایی محض را.
هرچه باداباد میسرایم خط خطی های افکارم می سپارم دست تو ای باد...! شعری از اشک باران شعری از آن دستان چرک کودکان بی سر و سامان ببر شعرم را ناکجا آباد به شهر های غریب که مردمانش نان خشک را در سفره پنهان خود دارند ببر به دست مادرانی که پستان های شان از شیر خشک است کودکانش شیر بز یا... ! ان شتر پیر را می نوشند ببر بر دستان پینه بسته دخترانی که هنگام نان پختن رهایی را آواز می خوانند ببر بر سرزمین مهربان کولی ها که شب در خواب میگریند...!