به نظر شما چرا شعر امروز ایران خواننده ندارد آن هم شعری که میراثدار غنی ترین گنجینه ی شعری چهان است ؟
در عصر حاضر شعر در هیچ جای جهان خواننده زیاد ندارد چون محصول ذهن ودوران مدرن نیست و به جای آن رمان نشسته است در فرانسه تیراژ کتاب شعر به پانصد نسخه رسیده . اتفاقا تنها کشور وسرزمینی که شعر بیشترین خواننده وکتابهای شعر بیشترین فروش را دارد ایران است اما مشکل مایک مسئله عمده ملی و فرهنگی و زیستیست منظورم نبود عادت خرید ومطالعه کتاب در میان مردم ایران است . لطفا از خودتان سوال کنید در ماه نه در سال چند جلد کتاب می خرید و می خوانید؟ . متاسفانه حتی باسوادان جامعه ما هم عادت به خرید ومهمتر از آن مطالعه ندارند و برای همین هم است که در کشوری با جمعیت هفتاد میلیونی تیراژ کتاب بیشتر از دوهزار نسخه نیست . در پایان اجازه بدهید از رمان هم بپرسم، رمان را چگونه تعریف می کنید.
رمان محصول دوران مدرن است بسیار متفاوت است با قصه و حکایت. اوج نهایت درک شعری به رمان می انجامدو همینطور اوج نهایت رمان به شعر می رسد .رمان بیانگر زندگی وهستی مردم هر منطقه وناحیه وفرهنگ است. در گذشته اگر به دلیل نبود امکان تکثیر بیشتر و چاپ ، بسیاری از حکایت ها و قصه ها واسطوره ها در شکل نظم ارائه می شد تا امکان به خاطر سپردن و حفظ آن باشد. آن داستان ویا حکات بسیار فشرده وارکان مشخصی داشت در همان ساختار است که ما با شکلهای تراژدی و حماسی بر خورد می کنیم ونوع شرح و بیان وروایت نیز بسیار متفاوت است ودر نهایت اگر بخواهد در شکل همگانی جلوه کنند مبدل به نمایشنامه و اپرا می شود و یا در سرود ها و بیان خیانگران جای می گیرد که در شکل آواز و خوانش خیناگری در هویت حماسی ایلیاد وادیسه و شاهنامه ، ذیگفرید و ادن ودمرول دیوانه سر وکوراوغلی را می بینید و در هویت عاشقانه ویس ورامین ،خسرو شیرین ، اصلی وکرم .رمئو وژولیت وغیره را اما از آغاز صنعتی شدن و دوران مدرن بیان ودانایی فرق می کند نیاز به تحلیل وتفسیر دنیا وبودن وشدن آدمی است و رمان این وظیفه را عهده دار می شود و در طول دوران نه چندان بلند عمرش بسیار متحول می شود وبرای همین است که اکنون در اروپا وغرب رمان بیشتر از شعر مورد توجه و اعتنا وخوانش است و فراتر از آن سرایش شعر وابسته به استعداد و ذات شاعری است. همه می توانند نظم وگاه شعرکی بگویند اما نمی توانند شاعر باشند. شعر دریک لحظه حادث می شود وبعد از آن شاعر آن را چون الماسی تراشیده تحویل می دهد اما رمان چنین نیست در رمان باید قبل از نوشتن در آن زندگی کنی با هر یک از پرسناژها هم ذاتی کنی و در لحظه به لحظه آن به سر بری و در بیان زمان ومکان ودوران وفرهنگ زندگی وچرایی شدن جریان های رمان تحقیق واطلاعات کافی کسب کنی وازتخیل نیرومند برای آفرینش بهرمند باشی و در نهایت ارکان ساختار رمان را بشناسی و بدانی پلات رمان چیست و زبان بکارگیری برای روایت چگونه و قهرمان رمانت دارای چه وجوه شخصیتی است ؟ وخیلی مسائل دیگر اما مهمترین مسئله در زبان و روایت نوع نوشتن و واژگان اختیاری است که آن حس نهفته در روایت را برساند.من در هنگام نوشتن در لحظه به لحظه رمانهای زیسته ام . شما اوج دگرگونی رمان معاصر ایران را در رمان متفاوت من ( دلباختگان بی نام شهر من) خواهید یافت و آن شدن دگرسان نوشتن و آفریدن و زندگی را در آن خواهید دید . امید که زودتر منتشر شود وشما آن را نقد کنید سپاسگزارم از لطف شما
تو را دوست دارم ای یار در تماشای آئینه کنار پنجره وقتی به کوچه خیره می شوی . تورا دوست دارم ای یار وقتی بدیدارت می آیم هزار حرف ناگفته به لبخند داری . تو را دوست دارم ای یار وقتی صدایت می زنم به لبخند، نه را گم می کنی . آئینه ات با کوچه گفته این را بیا به تماشای شب برویم لبخندت ماه را بیدارخواهد کرد
آنانی که رفته اند هیچ از آواز پرنده ای که در غروب خواند نگفته اند آنانی که مانده اند هیچ آواز نمی خوانند شاید غروب وقت شمردن قدمهاست صدای قدمها رفتنها و نگاهی که چنان بدرقه ام نمود که هنوز زخم اندوهش دلم را می کاود ومن می روم
تو را دوست دارم ای یار در تماشای آئینه کنار پنجره وقتی به کوچه خیره می شوی . تورا دوست دارم ای یار وقتی بدیدارت می آیم هزار حرف ناگفته به لبخند داری . تو را دوست دارم ای یار وقتی صدایت می زنم به لبخند، نه را گم می کنی . آئینه ات با کوچه گفته این را بیا به تماشای شب برویم لبخندت ماه را بیدارخواهد کرد
دلم گرفته ای یار صبح اگر آمدی دیدی پنجره باز و درگشوده و خانه خالیست کسی با چمدانی که تمام خاطره بوده رفته است دلگیر مباش توان پدرودم نبود فرصت کم بود خاطرم بی قرار و شرمسار .
هنگام رفتن در سکوت نگاه و لمس در و دیوار فقط یک کلمه بر زبانم بود خداحافظ خداحافظ
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا؛ شاعر، نویسنده و پژوهشگر همروزگار ما است. از او تاکنون دوازده مجموعه شعر؛ چهار رمان، سه کتاب پژوهشی در زمینه جامعهشناسی، فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده. همچنین یک سال پیش مجموعه شعر جدیداش با عنوان «یاسمن در باد» به وسیله «انتشارات نگاه» به پیشخوان کتابفروشیها آمده است. یوردشاهیان در همین اواخر تازهترین رمان بلند و متفاوتش را بانام «دلباختگان بینام شهر من» که حکایت چند نسل ایران و دگرگونی خانواده، فرهنگ و رفتار مردم ایران و البته مسئله عشق است را؛ در فرم و ساختاری تو در تو و حکایت در حکایت، به پایان برده و برای انتشار همراه با مجموعه شعر جدیدش به ناشر سپرده است. زندگی دگرگون و حضور بیهیاهو اما پرکار و پویای او درعرصه کلام و اندیشه، معاشرتش با بزرگان شعر و ادبیات معاصر ایران همچون؛ دکتر پرویز ناتلخانلری، نادر نادرپور، احمد شاملو، فعالیت او بهعنوان پژوهشگر در عرصههای دانشگاهی و حضور در کنفرانسها و مجامع بینالمللی و دیدگاه و نظریات و نقد علمی و دانشگاهیاش در خصوص جریانهای هنری و ادبی چند دهه اخیر؛ من را بر آن داشت که در یک گفتوگوی به بررسی و چند و چون درباره آراء و نظرهای یوردشاهیان بنشینم.
آقای یوردشاهیان همه دوستان و علاقمندان به شعر و رمان وادبیات معاصر کم وپیش با آثار و کتابهای شما آشنایند. اما شمارا کم می بینند وشما بسیارکم در پایتخت و محافل ادبی حضور دارید لطفا برای دوستداران آثار واندیشه تان کمی از فعالیتهایتان بگوئید. خیلی سپاس دارم از لطف ویاد شما. حقیقت این است که من به جهت شغل دانشگاهی وپژوهشگری همیشه در سفر وکار پژوهش در داخل و خارج از کشورم و به همین جهت کمتر این شانس و فرصت را دارم که دوستان را در محافل علمی وادبی وهنری ببینم . اما پیوسته در کار نوشتن وسرودن وتحقیق هستم . می دانید که دو رمان تازه من ( شکار آهوان به شامگاه) و ( دلباختگان بی نام شهر من ) همراه با مجموعه شعر تازه ام ( اسمش را از سارها گرفته بود) در انتظار مجوز و چاپ هستند و در حال حاضر روی رمان تازه ام ( ناگزیر ) و دو کار مهم پژوهشی در حوزه مسائل اجتماعی وفرهنگی در حال کار هستم شما که پیوسته ارتباط ادبی خود را با جهان غرب حفظ کردهاید و دائم در محافل علمی وادبی غرب تشریف دارید بفرمائید که این روزها رابطه شعر و ادبیات فارسی را با ادبیات جهانی چگونه ارزیابی می کنید؟ بسیار اندک اگر چه ایرانیان مهاجر بخصوص نویسندگان وشاعران مهاجر دریچه هایی برای آشنایی گشوده اند و مردم بخصوص نویسندگان وشاعران دیگر کشورهای میزبان را با زبان فارسی که زبان بسیار نرم و قابل انعطاف برای شعر و داستان است آشنا ساخته اند اما در کل چندان گسترده نیست . ببینید حقیقت این است که ادبیات ما جهانی نیست وبرای جهانی شدن نیازمند خیلی از مسائل است از سیاست فرهنگی حکومت گرفته تا سرمایه گذاری که در عرصه تولیدات ادبی وشعر داریم و تلاشی که در ترجمه وعرضه آثار نویسندگان وشاعرانمان در عرصه جهانی بکار می بریم متاسفانه بسیار ناچیز است . اگر بگویم ما بیشتر مصرف کننده بوده ایم تا عرضه کننده نباید تعجب کنید. مشکل دیگر جهان مسلط و یا غرب است که دوست دارند بیشتر تولیدات فرهنگ خود را مصرف کنند البته مسائل دیگری هم در جهانی شده نقش دارند جدا از زبان فارسی که زبان بین الملی نیست مسائل و عوامل مهمی چون باورهای فرهنگی وساختار اجتماعی یک سرزمین . خود متن وساختار وسوژه و فرم وشکل آن وخیلی چیز های دیگر . ببینید من هرگز باور ندارم که یک اروپایی ویا امریکایی وژاپنی برای نمونه از رمان جای خالی سلوج محمود دولت آبادی اگر رغبتی به خواندنش داشته باشد لذت ببرد ویا از بعضی فضای احساسی ما در شعروعناصر و مسائلی که در آن مطرح می کنیم بفهمد و بپذیرد ولذت ببرد . مسئله ای که می گویم مربوط به روانشناسی ادبیات و ساختارها وباورهای فرهنگی ست . مبحث بسیار گسترده ایست ونیاز به ساعتها بحث وبررسی دارد . فکر می کنم همین قدر اشاره کافی باشد. با این تاکید که برای جهانی شدن باید جهانی فکر کرد وآن قسمت از یاورها ی فرهنگی وروابط اجتماعی و احساسهای شخصی وانسانیمان را باید در رمان وشعر ونوشته هایمان انعکاس دهیم که قابلیت فهم جهانی رادارد و برای مردم جهان تازه و لذت بخش وقابل تامل وپذیرش است.
آیا این ادبیات گامی برای فهم دنیا مدرن امروز برداشته است ؟
ببینید وقتی از دنیای مدرن ومدرنیته صحبت می کنیم از یک شدن و ساختاری دیگر حرف می زنیم از یک عصر تازه، متاسفانه در جامعه ما هم در معنا وهم درعمل مدرنیته را با تجدد و تغییر ونو شدن اشتباه گرفته اند درسته که تغییر و تازگی و عصر جدید حاصل کارکرد مدرنیته است اما تمام آن نیست عصر روشنگری سرآغار شکل گیری دوران مدرن بود . در همان زمان شروع دوران مدرن را پایان تاریخ وپایان تراژدی گفتند . حقیقت این است که هر دورانی حاصل کارکرد فکری وتاریخی مردم سرزمین ومنطقه ایست و سالها فکر وعلم وفلسفه وتغییر ابزارها و ماشینی شدن مراحل تولید ورشد صعنت دوران مدرن را نتیجه دادکه اگر بخواهیم به کنکاش ساختار مدرنیته بپردازیم بطور مختصر می توان گفت فلسفه مدرنیته و دوران مدرن بر پایه چهار اصل و یا پایه و رکن شکل گرفت: علم، تکنولوژی، فرهنگ (خرد جمعی) و زیباشناسی که هر کدام از این رکن ها همایتگر و تکمیل کننده رکنهای دیگر هستند که حضور و معنا و مفهوم کارکردی دارند برای مثال اگر از زیباشناسی حرف میزنیم میدانیم که علم رهگشا و روشن کننده بسیاری از تاریکیها و معماها بوده و تکنولوژی امکان وتواناییهای تازه آفریده وفرهنگ عامل ساخت دیگرسان شده تا ما نگاه دیگرسان در تنظیم وآفرینش جهان تازه داشته باشیم و همین امر و دگرگونی وبوجود آمدن نگاه تازه در عصر تازه باعث نفی دنیای گذشته شد . هرچند که پست مدرن ها در دهه هفتاد میلادی برای احیای گذشته با ساختار و فکر دیگر در عصر وفضای مدرن بسیار تلاش و اقدام کردند اما امکان پذیر نشد وبرای همین هم پست مدرن چند صباحی بود ودیگر نه واگر انعکاس آن چندین دهه بعد به سرزمین مارسیده باید بگویم ما هنوز زندگی وبودنی مدرن نیافریده ایم که بخواهیم یک شبه پست مدرن شویم. من همیشه از سد راه ها و مانعها دلتنگ ورنجور بوده ام وامید دارم ما بتوانیم روزی با یک جهش از دروازه تاریخ بگذریم ودر کنار دیگر جوامع عصر فرامدرن را بسازیم ما باید سهم خود را در علم وهنر به فرهنگ جهان بپردازیم وبرای همین هم است که همیشه منتقد شعر ونوشته ورمان ودیگر آثار نویسندگان وشاعران و هنرمندان بوده ام. لطفا کمی در شعر های کتابها شاعران معاصر تامل کنید. کدام نشانه جهانی شدن در آنها می بینید؟ .
درباره¬ رابطه¬ شعر و زیبایی¬شناسی برایمانتوضیح دهید، و بگویید که اساسا چه عواملی این دو موضوع را به یکدیگر مربوط میسازد؟ می دانیم که شعر کلاسیک ارکان زیباشناسی خاص خود را دارد لطفا درباره این رکنها برایمان توضیح دهید؟
اگر بخواهم بصورت کلی صحبت کنم . شعر خود نوعی بیان زیبایی در زیباشناسی است اما در تحلیل فلسفی وادبی باید بگویم شعر قسمتی از وجود وهستی خود را از زیباشناسی می یابد و این در دو وجه در کارکردی موازی و کنار هم سطوح وجنبه های مختلف زیباشناسی شعری را فراهم می کنند اما بیش از همه چیز نخست شخصیت و نگاه وذهن زیباشناسی خاص شاعر است که بنیان زیبا شناسی شعر را بنا می نهد واز جنبه دیگر باید به عوامل ساختاری چون زبان ، فرم ، وزن وموسیقی ، نوع کلمات و حد حسی آنها در ساختار وترکیب وفرم و کلمات مفهومی هم صدا و موسیقی درونی شده شعر که درمجموعه ای هماهنگ در جریانی آزاد وشناور مفهوم وزیباشناسی شعر را فراهم می سازند توجه کرد . در ادبیات کلاسیک هر دووجه چه شاعر وشعر نوعی در تلاش فراهم آورند زیباشناسی محدود آن هستند که این زیباشناسی یک بعدی و گرفتار مسائل ساختاری ، ذهنی و سنتی و عرفی وعادتیست وهم وزن وقالب کلیشه ای شعر که عبور از چهارچوپ آن غیر ممکن وباعث نوعی سنگ شدگی در میان شاعران ونویسندگان و هنرمندان است . اما در شعر مدرن و متحول معاصر نه. اجازه بدهید بحث راکمی گسترده کنیم و به مسائلی بپردازیم که حقیقت وجود و درد وزخم ، شعر معاصر وشاعران است . اگر چه این بحث کمی طولانی خواهد بود اما فکر می کنم به بسیاری دیگر از سوالات شما که طرح کرده اید نیز پاسخ خواهد داد دربیان خاطراتم نقل کردم که روزی که با احمد شاملو ملاقات داشتم ایشان به من که یک شاعر جوان بودم توصیه کردند که از احساساتی شدن بپرهیز. شعرت را بنویس . بعد ها تو صیه ای در چنین مضون و مفهومی از یان استر گرین شاعر بزرگ سوئد شنیدم . در ست زمانی که با هم در کارترجمه خیام و اورمیای بنفش من به زبان سوئدی همکاری داشتیم . راستی احساساتی شدن یعنی چه؟ چرا شاعر نباید احساساتی بشود. ببینید شعر با شعور رابطه و از فعال شدن آن بر می آید. بسیاری یعنی عموما شعر را کلامی آهنگین وحاصل الهام واین الهام را نتیچه فعال شدن وارتباط با ضمیر نا خودآگاه می دانند. خوب است یاد آوری کنم که این ضمیر نا خودآگاه می تواند گاه عقل فعال انسان باشد . ابن سینا در فلسفه نظری خود به عقل فعال ویا عقل چهارم ویا عقل مستعفاد ویا همان ضمیر ناخودآگاه اشاره می کند و معتقد است که پیامبران و عارفان وشاعران هر چندگاه با عقل فعال خود ارتباط برقرار کرده واز آن کسب فیض می کردند که حاصلش الهام بوده . اگر این مقوله را بپذیرم باز می رسیم به عقل . در عقل منطق است و فراموش نکنید بنا به اعتقاد بسیاری از اندیشمندان وفیلسوفان مانند هایدگر اوج فلسفه به شعر می انجامد وشعر حاکمیت شعور است در لحظه دگرسان بودن . خوب اگر شعر شعور است. شعور نظم و منطق دارد و بر مفهومها استوار است که ادراک می شوند. شعر به باور من معماری کلمات است در نظمی حسی ومفهومی که هنگام سرایش در زبان روی می دهد . حال اگر این چیدمان را از منطق و حس وشناخت هنری دور کنیم و گرفتار احساسات محضش قرار دهیم چه روی می دهد هیچ ، شعر هستی و منطق خودرا از دست می دهد وتبدیل به گزین گویی و تکرار ذهنیت فلج شده با واژگان همیشگی ویا نوشتاری شاعرانه می شودو شاعرانه نوشتن ، شعر نوشتن نیست . متاسفانه باید بگویم شعر بسیاری از شاعران معاصر یا گزین گویی ویا شاعرانه است نه شعر. اما اگر برای رصد زیباشناسی فرم ، ساختار و موسیقی درونی شده و منطق ونیروی ویژه که آن دیگر می نامیم و نوع واژگان وادبیات به کار رفته و نوع اندیشگی در شعر را اساس زیباشناسی قرار دهیم ما در بررسی شعر شاعران جوان با یک افسوس روبرو خواهیم شد . در نمایشگاه اخیرکتاب تهران علاوه برخرید کتاب شعر شاعران جوان معاصر وشاعران پیشکسوت. مجموعه شعرهای بسیاری را بعنوان هدیه دریافت کردم. حاصل مطالعه آنها برایم جز افسوس نبود. در بررسی که انجام دادم دیدم اگر عنوان ونام شاعران بیش از نودرصد این کتابها را از روی کتابها بر داریم و شعر تمام کتابها راقاطی کنیم خواهیم دید همه یک دست و یکسانند. گویی یک نفر یک شاعر همه این ها را سروده و اکثرا بیشتر به منطق نثرنزدیکنند تا شعر و ابعاد حسی ومفهومی آنها بسیار کم و در حد همان گزین گویی و شکلی شاعرانه دارد با جهان بینی محدود که فقط خودرا نوشته اند و گاه از لحاظ زیباشناسی چنان گرفتار آوانگاردیسم سطحی وابتداییند که جز حیرت هیچ چیز نمی ماند .زیباشناسی این شاعران در حد شکستن حدوث و نحو انجام می گیرد . وگاه شاعری اسم کتاب شعرش را «اصطبل» می گذارد و در ذهن و بر خورد اعتراض گونه سطحی که آن را از سر بی سوادی والبته هیاهو گری نوعی بر خورد آوانگاردی در نامگذاری کتاب می نامد . کتاب شعرش را با چنین نامی عرضه می کند راستی اصطبل شعر کجاست؟ چرا در محدوده زیباشناسی چیز مقدسی چون شعر را به اصطبل رهسپار می کنیم. این ها آیا نشانه ی نوعی مرگ شعر یک دوران نیست ؟ من در مقاله خود مرگ شعر و جهان مجازها دقیقا به این علتها وچرایی نیاز شعر به تغییر اشاره کرده ام و نوشته ام که چه چیز در این میان غایب است. زبان و ادبیت که متاسفانه برداشت غلط از مسئله تعریف شعر که شعر ادبیات نیست آسیب جبران ناپذیری زده و از سویی دیگر جهان مجازی و شبکه ها و نوشتن رها شده بدون ویرایش ونظارت و داوری . امروزها هم بعد از آن آوانگاردیسم سطحی بی محتوای شعر هفتاد که هرگز نتوانست تعریفی از خود ارائه دهد چون به منطق و فلسفه و جهان بینی خاصی تکیه نداشت . مسئله ساده نویسی مطرح وبلایی دیگر شده واگر طرفدار زیاد یافته بخاطر سواد اندک و ذهن آسان خواه انبوه شاعران وکوتوله های ادبیست .قصدشان بر این است که زبان روزمره راوارد شعر نمایند اما هیچ مانفیستی وتعریفی در شکل گیری این جریان ساده نویسی در کار نیست و آنانی هم که مطرح می کنند حاضر به پذیرش مسئولیت وسردمداری آن نیستند و اگر طرفدار یافته اندگفتم . بدلیل همان سادگیست که برای شعر چیزی نمی خواهد حتا اندیشه وسواد ادبی . ونمی خواهند بپذیرد که ابزار شاعر برای سرایش شعر کلمه و اندیشه است واین کلمه و اندیشه چه مقدس است . واین ها همه حاصل بن بست است . آیا هیچ سوال کرد ه اید چرا چنین شده است ؟ چرا دیگر شعر بلند و منظومه و هم چنین دیگرباشی در شعر نیست. . حقیقت این است که این به تحولات جامعه و شکل زندگی و همین طور به سواد و اندیشه و نقد برمی گردد .پیشرفت تکنولوژی ، انبوه شاعران مدعی و شعر رها شده گاه من شاعر را هم گرفتار یاس و افسوس می کند. متاسفم که بگویم بسیاری از شاعران خوب وپیشکسوت ما ذهنهایشان اسهال گرفته وتبدیل به کارخانه تولید همسان شعر شده اند ودارند تکرار می شوند. چگونه یک شاعر می تواند در سال دو مجموعه شعر ارائه دهد . نگاهی که به مجموعه شعرهای اخیر یکی از شاعران پیشکسوت ومطرح بیندازید خواهید دید تکرار است با مضون و واژگان بیخته ذهنی و همسان ،کافیست که فقط یکی از شعرهای آن مجموعه را بخوانید چون بقیه همانند با اندک تغییری عین هم هستند و جالب است ایشان شعر خود را شعر گفتار می نامند ایکاش مطالعه ای عمیق در تعریف گفتار و نوشتار و بیان وروایت می کردند بعد به چنین عنوانی می رسیدند و همینطور دیگر شاعرا ن مطرح که گرفتار ایستایی محض هستند ، چی شده است .؟ چرا اینان به چنین گرفتاری و تولید انبوه و ایستایی رسیده اند پاسخش روشن است نبود داوری ونقد . ومنتقد بی طرف . اگر مجله وارگانهای ادبی و معتبر بود واگر منتقدین آگاه و فرزانه وبی طرف بودند واگر جریان کتابسازی وپولسازی نبود این روی نمی داد. من آرزویم نقد شدن است . نقد برخورد تفکر است . در نقدشدن نوعی نقد کردن هم ست و با نقد شدن است که نقص کار ومشکلم را می فهمم . ای کاش مرا نقد کنند تا ضعف خود را بدانم. اما در خصوص زیباشناسی شعر کلاسیک . نخست باید بگویم بدور از تعصب من یکی از منتقدین ادبیات گذشته هستم . لطفا کمی در ادبیات گذشته وآثار گذشتگان تامل و تعمق کنید . جز چند اثر که تعداد آنها از انکشتان دست تجاوز نخواهد کرد ما چیزی برای دفاع نداریم. متاسفم بگویم که ادبیات گذشته ما ادبیات حرمان و عرفان زده ایست که جز تربیت شخصیت ذلیل و از دست رفته چیز به ما نمی دهد لطفا کمی درنگ کنید جز شاهنامه و اندکی سعدی درگلستان وچند شاعر دیگر کدام یک از شاعران و نویسندگان ، ما را با هویت ملی وسرزینی وفرهنگی ، مسئله انسان بودن وشهروند بودن و وطن وحقوق انسانی آشنا می نمایند. من می خواهم بپرسم حافظ و مولانا که اوج شعر ناب و تاثیر گذارند چه در غزل و چه در مثنوی چه کرده اند ، چه به این جامعه وتاریخ داده اند با آن زبان وشعر مخلوط شده در زبان عربی حاصل شعر آنها چیست ؟ ما بعد از خواندن حافظ ولذت شعری چه بر دانائی وبودنمان افزوده می شود جدا از یک لذت سکرآور حسی به ما چه می دهد ؟ این اشعار عرفان زده مفلوک که تمام غمش مغبچه است وکنیزک حاصلش برای بودن ما چیست ؟ . شعری که بودن وماندن انسان را نسازد چگونه می تواند سترک باشد . در هیچ از دیوانها و کتابها بغیر از شاهنامه نه صحبتی از بوم وبر هست ونه صحبتی از چگونه زیستن و اگر تاملی بیشتر کنیم فقط عشق عرفانی است و انسانی تسلیم شده از طریق ادبیات تسلیم . البته چنان آثاری حاصل رخداد تاریخی است بعد از حمله اعراب ما مدتها گرفتار نا بسامانی بودیم . بعد ها تا سامان گرفتیم وزندگی وزیست شهری وشهروندی را یافتیم بر بودن وچگونه بودن اندیشیدیم و خواستیم بدانیم که که هستیم ؟ در پاسخ به این سوالها بود که بسیاری از اندیشه ورزان و تلاشها کردند و ایده ها شکل گرفت. فردوسی شاهنامه را در حفظ هویت وزبان ما آفرید . رازی و فارابی و خوارزمی به ریاضی وعلم وفلسفه بهادادند و در نقد فلسفه ارسطو ویونان کوشیدند ، سهروردی با فلسفه خسروانی نگاه به ذات فلسفه ملی ما نمود و بسیار اندیشه های دیگر بوجود آمدند. جامعه در حال تحول بود و کم کم می رفت که جامعه ایران به هویت وبودن کامل خود برسد که با مصیبت حمله مغول روبرو شد و برای سیصد واندی سال کیان سرزمین ایران از هم پاشید و زیست شهری به زیست قبیلتی و ایلاتی و روستاوند تقلیل یافت و ذهن گرایی اوج گرفت وحاصل آن عرفان و شخصیت آسیب دیده وعرفان زدن و درویش مسلکی وانزوا بود که نه سرزمین می شناخت و نه بوم فقط در اندیشه حق بود وعشق و حاصل چنان ادبیات استبداد زده وآسیب دیده همان است که تفکر وچرای در آن نیست . شاعر این سرزمین اسکندرنامه می سراید و اسکندر را تا حد پیامبری بالا می کشد. و هیچ نمی اندیشد که اسکندر که بوده است و با سرزمین او چه کرده است و چه شده است ؟ بر ما چه رفته است ؟ چرا ما همیشه ستایشگر فاتحان هستیم ؟ . پاسخ این سوال ها راباید ادبیات گذشته بدهد که نمی تواند و زیباشناسی آن در حد وقامت همان عرفان همان خیال وخیال بافی است چرا که تفکر وتخیل را کنار نهاده اند وتسلیم پیرمراد شده اند .هیچ در چگونگی بودن وابزارساختن وقانونی زیستن وحقوق فردی داشتن ، صحبتی نیست ، اما در ادبیات امروز چه در شعر نیما وعشقی وچه در نقدهای آقای براهنی وچه در ای مرزپرگهر فروغ وچه در شعر پر صلابت شاملو شما با تمام مسائل انسان امروز وبودن او وچگونه زیستن او سرکار دارید حتا اگر یک شماره بنا به گفته فروغ برای معرفی آدمی در این جامعه کافی باشد تا فاتح شود .
به نظر شما چرا شعر امروز ایران خواننده ندارد آن هم شعری که میراثدار غنی ترین گنجینه ی شعری چهان است ؟
در عصر حاضر شعر در هیچ جای جهان خواننده زیاد ندارد چون محصول ذهن ودوران مدرن نیست و به جای آن رمان نشسته است در فرانسه تیراژ کتاب شعر به پانصد نسخه رسیده . اتفاقا تنها کشور وسرزمینی که شعر بیشترین خواننده وکتابهای شعر بیشترین فروش را دارد ایران است اما مشکل مایک مسئله عمده ملی و فرهنگی و زیستیست منظورم نبود عادت خرید ومطالعه کتاب در میان مردم ایران است . لطفا از خودتان سوال کنید در ماه نه در سال چند جلد کتاب می خرید و می خوانید؟ . متاسفانه حتی باسوادان جامعه ما هم عادت به خرید ومهمتر از آن مطالعه ندارند و برای همین هم است که در کشوری با جمعیت هفتاد میلیونی تیراژ کتاب بیشتر از دوهزار نسخه نیست . در پایان اجازه بدهید از رمان هم بپرسم، رمان را چگونه تعریف می کنید.
رمان محصول دوران مدرن است بسیار متفاوت است با قصه و حکایت. اوج نهایت درک شعری به رمان می انجامدو همینطور اوج نهایت رمان به شعر می رسد .رمان بیانگر زندگی وهستی مردم هر منطقه وناحیه وفرهنگ است. در گذشته اگر به دلیل نبود امکان تکثیر بیشتر و چاپ ، بسیاری از حکایت ها و قصه ها واسطوره ها در شکل نظم ارائه می شد تا امکان به خاطر سپردن و حفظ آن باشد. آن داستان ویا حکات بسیار فشرده وارکان مشخصی داشت در همان ساختار است که ما با شکلهای تراژدی و حماسی بر خورد می کنیم ونوع شرح و بیان وروایت نیز بسیار متفاوت است ودر نهایت اگر بخواهد در شکل همگانی جلوه کنند مبدل به نمایشنامه و اپرا می شود و یا در سرود ها و بیان خیانگران جای می گیرد که در شکل آواز و خوانش خیناگری در هویت حماسی ایلیاد وادیسه و شاهنامه ، ذیگفرید و ادن ودمرول دیوانه سر وکوراوغلی را می بینید و در هویت عاشقانه ویس ورامین ،خسرو شیرین ، اصلی وکرم .رمئو وژولیت وغیره را اما از آغاز صنعتی شدن و دوران مدرن بیان ودانایی فرق می کند نیاز به تحلیل وتفسیر دنیا وبودن وشدن آدمی است و رمان این وظیفه را عهده دار می شود و در طول دوران نه چندان بلند عمرش بسیار متحول می شود وبرای همین است که اکنون در اروپا وغرب رمان بیشتر از شعر مورد توجه و اعتنا وخوانش است و فراتر از آن سرایش شعر وابسته به استعداد و ذات شاعری است. همه می توانند نظم وگاه شعرکی بگویند اما نمی توانند شاعر باشند. شعر دریک لحظه حادث می شود وبعد از آن شاعر آن را چون الماسی تراشیده تحویل می دهد اما رمان چنین نیست در رمان باید قبل از نوشتن در آن زندگی کنی با هر یک از پرسناژها هم ذاتی کنی و در لحظه به لحظه آن به سر بری و در بیان زمان ومکان ودوران وفرهنگ زندگی وچرایی شدن جریان های رمان تحقیق واطلاعات کافی کسب کنی وازتخیل نیرومند برای آفرینش بهرمند باشی و در نهایت ارکان ساختار رمان را بشناسی و بدانی پلات رمان چیست و زبان بکارگیری برای روایت چگونه و قهرمان رمانت دارای چه وجوه شخصیتی است ؟ وخیلی مسائل دیگر اما مهمترین مسئله در زبان و روایت نوع نوشتن و واژگان اختیاری است که آن حس نهفته در روایت را برساند.من در هنگام نوشتن در لحظه به لحظه رمانهای زیسته ام . شما اوج دگرگونی رمان معاصر ایران را در رمان متفاوت من ( دلباختگان بی نام شهر من) خواهید یافت و آن شدن دگرسان نوشتن و آفریدن و زندگی را در آن خواهید دید . امید که زودتر منتشر شود وشما آن را نقد کنید
صبح که می آمدم بلبلی در راه برایم خندید کلاه از سر برداشت وچهچه زد ورفت از شادی کفشهایم را در آوردم در هوا راه رفتم دهانم عین شیپور شده بود صدایم صوت بلند رنگم سرخ خار تاجی گذاشتم برسر شاخه درختی بردوش شدم مسیح شدم موعد راه رفتم راه درمن من در راه به همه گفتم امروز بلبلی برایم خندبد. چهچه زد شکلک در آورد من کلاه از سر برداشتم شدم احمق شدم هیچ
کشفهایم را چپ می پوشم چپ راه می روم خرناس می کشم قی می کنم به تمام شعرها من دیگر عادتم شده حرف شده شعر صوتی که شما بگوئید (( خوب که چی ؟)) من بگویم کبابتان را بخورید با دوغ آروغ بزنید چیزی نیست همیشه همین بوده که بگوئیم چیزی نیست هیچ نیست وما هیچ شده ایم
دوستان عزیز . بعد از انتشار چند شعر تازه ام در فیسبوک که همه در سبک مفهومی حسی بودند . دوستانی خواهان توضیح در این زمینه شدند . اگر چه من در کتاب ( مبانی حسی زبان وشعر) بصورت گسترده در این زمینه توضیح داده ام اما فرصت را غنیمت دانسته در این جا .فصلی را در این زمینه می گشایم با این تاکید که ازاین فضای مجازی باید برای آموختن هم استفاده کرده . بتدریج به بیان مبانی سبک حسی مفهومی خواهم پرداخت . لطفا حوصله کنید وبخوانید ونظر دهید .ممنون از همه شما
ذهن, معنا و مفهومهاي حسي
در خصوص ذهن و معنا و مفهومهاي حسي طرح اين سئوال از سوي هر كسي بسيار طبيعي است كه مفهوم حسي چيست؟ معنا در جريان شكل گيري ذهن چگونه اتفاق مي افتد؟ آيا ما با محدوديت معنا روبرو هستيم و يا تعدد معنا ومهمتر از همه آيا بازآفريني معنا در ذهن آن را زمان مند و تاريخ مند نمي كند؟ چگونه ما مي توانيم از سلطه ي سنگين و دشوار و پيچيده انبوه معناها رها شده و به سادگي و رواني و حسي معناها برسيم و اين معناها مفهوم ساده و حسي زندگي ما را ساده و از پيچيدگي دنياي ما بكاهند و زبان ما را تخليص و صاف و به زبان واژگان مفهومي حسي1 برسانندکه درآن همه چيزدرمفهوم واژه ها، نشانه ها، کدها و تصويرهای حسی مفهومی زبانی تجلی می کند، يعنی رسيدن به مرحله ی فرازبانی که برخاسته و حاصل شده از مجموعه تکامل کارکرد و خرد اجتماعی است که در زيست شناسی فرهنگی به آن تجلی روح مفهوم فرهنگی جامعه و خرد جمعی در شکل و هويت زبان حسی و يا فرازبانی گويند که موجب گسترش ارتباط، از بين رفتن مسئله ترجمان و برقراری گفتگو و ديالوگ و گسترش و تکثير معنا، مفهوم های حسی می شود. در آن صورت آيا در چنان زبانی و متن های آن، زمان کارکردی تعيين کننده چون گذشته خواهد داشت و تاريخ مند خواهد بود؟ آيا گفتگوها به سطح نگاه و ارتباط حسی و يا تصويری رايانه ای محدود نخواهد شد؟ آيا زبان تصويری جديدی فراهم نخواهد آمد؟ اين ها همه سوال هايی است که بايد به آنها پاسخ داده شود. اما جدا از اين مسائل اصولا ما به حقيقت وجود هر چيزی که روی می کنيم سعی در شناخت حقيقت ناب آن را داريم که در ارگانيزم مغز در اثر فعل انفعالات ميان پديدارهای اوليه مانند نگاره ها و يا تصويرها اوليه حسی زبان مبدل به درک و ساخت ذهن و معنا شده است و ما سعی در شناخت و تحليل گوهر وجود هر يک از آنها را داريم و در روند جريان شناخت و آگاهی و شکل گيری زبان گوهر و مرکز آگاهی ما، معنای هر مفهوم حسی را در ارتباط با هر موضوع و پديده می سازد و جريان شناخت و آگاهی در گردش چنين جريانی شکل می گيرد و زبان جاری می شود و جريان شناخت و آگاهی در گردش چنين جريانی شکل می گيرد و زبان جاری می شود از اين لحاظ بايد بدانيم دئر اين جريان کنشی معنای هر چيزی در معرفت و کسب آگاهی ما از ذات آن چيز نهفته است که از زبان و با زبان حاصل شده و معرفت ما را فراهم ساخته است و از معرفت ما زبان نهايی ما جاری شده و دنيا متعدد معناها شکل گرفته است
لطفا بخوانید . می دانم که متاثر خواهیدشد این داستان کوتاه را سالها پیش با الهام از زندگی یکی از دانشجویانم نوشتم که بزودی همراه با دیگر داستانهای کوتاهم چاپ ومنتشر خواهد شد . بخوانید وداوری کنید
همنشين باد
تازه شروع به کار کرده بودم که آمد. کمی از ساعت هشت صبح گذشته بود.چند بار به در زد ، در را گشود و گفت: - کمی برای من وقت داريد. لاغر شده بود. شايد بهتر است بگويم عوض شده بود. گونه هايش گود رفته و چشمان سبز و زيبايش آن درخشندگی گذشته را نداشتند. خسته و غم آلود می نمودند. بالا پوشش را درآورد. روسری مشکيش را روی سرش مرتب و انتهای آن را به شانه ی چپش انداخت و نشست و گفت: - آمده ام برای خداحافظی بالاخره تمام شد. فارغ التحصيل شدم. فکر کردم قبل از اينکه شما به کلاس تشريف ببريد. بيام و خداحافظی کنم. - گفتم امروز ساعت ده و نيم کلاس دارم. خيلی خوشحالم که می بينمت . فارغ التحصيلی و موفقيتت را تبريک می گويم. حالاديگر يک خانم دکتر هستي. نگاهش را به زمين دوخته بود و شايد دنبال جمله ای می گشت. - پرسيدم چای يا نسکافه ميل داري؟ - گفت فرقی نمی کنه، هر کدام برای شما راحت تره. بعد از پنجره محوطه دانشکده را نگاه کرد و گفت: - اتوبوس ها ساعت نه حرکت می کنند. بايد کمی عجله کنم برايش چای ريختم، فنجان را ميان دو دستش گرفت و آرام شروع به نوشيدن کرد. - گفتم داغه - گفت در اين سرمای صبح می چسبه. - گفتم هفت سال خيلی زود گذشت . - گفت زود که نه ، خيلی سخت گذشت . انگار همين ديروز بود که به دانشکده آمد. از همان اول مشخص بود . که با ديگر دانشجويان فرق دارد. علاوه بر تيپ وزيبايی فوق العاده اش در وجودش چيزی بود که نمی توانست پنهان کند.حضورش در هر جا به چشم می زد. نگاهش، حرکاتـش، صحبت کردنـش و حافظـه وعلاقـه ی بی حدش برای مطالعـه و استعداد و انـرژی فوق العـاده اش برای ياد گرفتن . اما چيز ديگری هم در زندگيش بود که گاه توانش را از او می گرفت . پدر معتاد و بيمارش، خانواده گسسته و تکه پاره ی فقيرش. گاه می ديدی که چند روز يا چند هفته ای نيست و از کلاس و درسش غيبت کرده. بيشتر به خاطر تخصصم برای درددل کردن پيش من می آمد. هميشه نگران بود. انگار از چيزی و مسئله ای وحشت داشت. مسئله و چيزی پنهان که توان گفتن آن را نداشت. گويی می ترسيد که رازش فاش شود. چند بار سئوال کرده بود که اگر آدم مجبور به انجام کاری شود که نمی خواسته وناگزير بوده . گناه و کار بدی کرده؟ گفته بودم تـا کار چه بـوده باشد امـا اگر ناگزير و مجبور بوده، نه. با شنيدن پاسخ من چهره گرفته و مشوشش شکفته و آرام می شد. هميشه می نشست از دلتنگيها و مشکلات خود وخانواده اش و ايده ها و آرزوها و خواسته هايش می گفت. می گفت و خالی می شد و راه چاره هم نمی خواست. دلش را اندوهش را خالی می کرد . بعد بلند می شد. تشکر می کرد و می گفت: - بله شما درست می فرماييد. شايد زندگی همينه. زندگی را همان طور که هست بايد ديد. بسيار وقت ها برای او مثل ساير دانشجوها از مسايل جامعه می گفتم از مفهوم هستی و اين که زندگی هر کس شکل خاص خود را دارد. مهم نيست که چگونه و چطور است. مهم اين است که فرد آن را چگونه برگزار می کند. اگر بخواهيم خيلی هم زيبا است. سال پنجم دانشکده بود که عشق سراغش آمد. دکتر فرهاد جوان خوش فکر و برازنده ای بود که تازه تخصصش را در روانشناسی گرفته بود. مطب زده و در دانشگاه و بيمارستان مشغول کار و تدريس بود . آنها با هم آشنا شده، به هم دلباخته و ازدواج کردند. آشنايی و ازدواج با دکتر فرهاد و زندگی آرام تاثير خود را گذاشت و او را بطور کلی عوض کرد. بعد از چند ماه آن دختر پرجنب وجوش و پر سرو صدا و هميشه معترض مبدل به زن جوان و آرامی شد که چهره شاداب و مهربانش به همه آرامش می داد.اما هنوز آن مسئله که از گذشته با او بود گاه گاهی نگران و مضطربش می کرد. بعد از گذشت يک سال زندگی مملو از عشق، آرامششان به هم ريخت. سفر به شهری ديگر و شرکت در يک ميهمانی و بعد نامه يکی از دوستان فرهاد ، همه چيز را به هم ريخت و آن مسئله و راز پنهان را برملا کرد - تو چرا به من نگفته بودی - چه چيز را؟ - مگه نامه را نخواندی ، همان را - درست می گی بايد می گفتم، اما مسئله مهمی نبود - مسئله مهمی نبود. توهم خانه وهم خوابه و معشوقه ی پيرمردی بوده ای . می فرمايی مسئله مهمی نبوده - مؤدب حرف بزن من در خانه او کار می کردم. - کار می کردی؟ - بله کار می کردم. - تو شش ماه با پيرمردی به سر برده ای، حالا می فرمايی کار می کردی ؟ - بله من برای اداره زندگی خودم ، خانواده ام، پدرم، مادرم برادران و خواهرانم مجبور بودم کار کنم. من پرستار خانه بودم نه هم خانه. می فهمی - نه آن طوری نبوده - چرا همان طور بوده - آنهايی که تو را همراه آن پيرمرد در کوچه و خيابان در ميهمانی ها ديده اند، حرفهای آنها چی؟ حتما حرفهای آنها هم درست نيست. - بله که درست نيست - تو شش ماه با يک مرد - يک پيرمرد - يک پيرمرد به سر برده ای . حال می فرمايی کار می کردی - به سر نبرده ام. پرستار شبانه روزی يک پيرمرد مريض بودم در برابر حقوق بسيار خوب و بالا. - چه مدت. - نه ماه، ماه دهم بود که فوت کرد. - چرا نمی گفتی ، چرا به آنها به دوستانت در آن جا و اين جا به همه حقيقت را نگفتی، حالا که همه چيز فاش شده می فرمايی کار می کردی. - مجبور بودم. - برای چی - خجالت می کشيدم. من برای اداره زندگيم به پول احتياج داشتم. مجبور شدم پرستار خصوصی پيرمرد تنهايی شوم و او را تر و خشک کنم کار سخت و بدی بود. خيلی رنج بردم. - بيهوده گريه نکن و ادا درنيار تو دروغ می گويی - من حقيقت را گفتم - گذشته پنهانت را - داد نکش من همان روزهای اول آشنايی وضع خانواده و مشکل پدرم را گفته بودم. - نه زندگی بايک پيرمرد را - زندگی نه، پرستاری از يک پيرمرد سرطانی را - چرا همراه با او به مهمانيها می رفتی؟ - مجبور بودم. وضع خوبی نداشت، قلبش هم ناراحت بود. من موظف بودم هميشه همراهاش باشم. او می رفت و من مجبور می شدم. کنارش باشم - حالا من چه کار کنم، دوستان ، آشنايان هيچ، به فاميلم چه بگويم ؟ - حقيقت را - که زنم در گذشته هم خانه پيرمردی بوده - که زنت در گذشته در دوره ی دانشجويی کار می کرده و پزشک و پرستار خانه پيرمردی بوده. - من گفتم و همه باور کردند - باور نکنند . - ولی خانواده و فاميل من تو اين شهرند من اهل اين شهر هستم. تو اين شهر و جامعه به سر می برم. می فهمی تومنو خرد و خراب و خوار کرده ای. - اين درست نيست فرهاد - چرا همين طوره تغيير رفتار دکتر فرهاد، انزوا و دوری جستن آنها از محافل کم کم شايعه هايی را به همراه آورد. شايعه های بد و نادرست، دهان به دهان می گشت و زندگی آنها را خراب و خرابتر می کرد. روزها و ماه ها گذشت. سال تحصيلی جديد شروع شد پاييز آمد با ابرهای تيره و همه چيز و همه کس را در بر گرفت. ماه سوم پاييز، اواسط آذرماه بود که خبر مرگ دکتر فرهاد در شهر در همه جا پيچيد. خيلی ها موضوع را طوری ديگر نقل کرده و مرگ دکتر فرهاد را خودکشی می گفتند اما پليس مرگ او را در اثر سرعت بيش از حد ، خروج از جاده و بر خورد با درخت تشخيص داده بود. چاييش را خورد. فنجان را روی ميز گذاشت. نيم خيز شد و از پنجره دوباره بيرون را نگاه کرد وگفت: - اتوبوسها دارن راه می افتند. دير شده بايد بروم. - گفتم می خواهی چکار کنی؟ - گفت برای روشن شدن محل طرحم بايد بروم تهران، ببينم طرح کارم را کجا می دهند. - گفتم اگر به اين جا، شهر خودت بدهند خوبه راحت می شوی. درخواست کن شايد موافقت کردند. - گفت هر جا بدهند فرقی نمی کند. من به اين زيستن تکه و پاره عادت کرده ام. هر چقدر دورتر به يک شهر دور افتاده تر بهتر، مگر خودتان نمی گفتيد زندگی همينه بايد برگزارش کرد. خوب من هم برگزارش می کنم . يک روزی در کنکور قبول شدم به اين دانشکده آمدم بی آنکه خودم بخواهم. در خدمت شما و ديگران آموختم و حالا می روم. من ديگر زندگی رو همين می دانم. نگاهش پر از اندوه شد. بلند شد بالا پوشش را پوشيد. خواست روسريش را مرتب کند. يک لحظه روسريش کنار رفت. ديدم دسته ای از موهای بالای پيشانيش سفيد شده اند. آه جوانها چه زود پیر می شوند. گفت: نمی دانم روزی باز شما را خواهم ديد يا نه. برای همه چيز متشکرم. خداحافظ. - گفتم مواظب خودت باش. سری تکان داد و رفت، دلم گرفت.غمی تلخ بر سینه ام نشست . کنار پنجره رفتم. بيرون برف می باريد. از راه باريک ميان شمشادها که می گذشت .برگشت نگاه کرد. مرا پشت پنجره ديد و دست تکان داد. رفت و در زير بارش برف کنار اتوبوسها ميان دانشجو یان ناپديد شد.
سالیان سال با من این خواست همی بود که هست تا بخوانم نامت را در شعرم سالیان سال گل یاسی بودی بر من قصه عشقی که بخوانم در شعر خاتون شهری که بخوانم نامت را با مردم شهر
غم دنيا خوره آنکس که مرده که دنيا سر به سر اندوه و درده اگر مردي به قبرسون گذر کن که بيني مرگ با شيرون چه کرده " از ترانه?هاي محلي فارس" اين بار دوستمان منصور اوجي «مرگ» را به حريم شعريش خوانده است. مرگ واقعيتي تلخ است که چشم در چشم ما دارد و اگر چشم دل بگشاييم حضورش را حس مي?کنيم. و اين مائيم که گاهي خودمان را به نديدن مي?زنيم و وجود مرگ را نديده مي?گيريم. اوجي در «به جاي مقدمه» در جواب اين سؤال: «آقاي اوجي چرا اين همه تم مرگ در کارهاي شما تکرار مي?شود؟» مي?نويسد: سالي نبوده است که بي?مرگ زيسته باشم و بي?مرگ عزيزانم، آخر چقدر مرگ؟ بن مايه?ي مرگ الان نيست که در شعرهاي من ظهور و بروز يافته باشد. در تمام کتاب?هاي شعري من شما اين تجلي را مي?بينيد و يک بخش در هر کتاب من به اين موضوع اختصاص يافته است و همان گونه که خانم دانشور در مقاله خود متذکر شده است: «اوجي از مرگ مي?گويد و سرانجام دل به دريا مي?زند و لوح گور مي?سرايد»، آخرين شعر من در مورد مرگ، شعري است در رثاي سحر رومي و در تکه?اي از آن گفته?ام: «اي جام به سنگ خورده،/ اي شعر تمام!/ کي نوبت ماست؟» تا کي نوبت به خود من برسد و چه کساني از مرگ من بگويند؟ من يک مرتبه به مرگ سرائي روي نياورده?ام و همان گونه که ديده?ايد با مرگ بزرگ شده?ام بله ما آن شقايقيم که با داغ زاده?ايم. دفتر شعر «در وقت حضور مرگ» شامل دو بخش است: بخش اول: دفتر مرگ بخش دوم: دفتر ياد اندوه مرگ عزيزان ناگوار است گاهي دلت را به درد مي?آورد و رهايت نمي?کند. اوجي چند شعري را که در رثاي خواهران و برادرش سروده تلخي مرگ را زير دندان دارد معلوم است که در خلوت تنهاييش با خاموشي آنها نتوانسته است کنار بيايد. اين شعر را براي خواهرش «مريم» سروده: بعد از تو بعد از تو ستاره?ها سياه پوشند بعد از تو درخت?ها عزادارند بعد از تو نه بوسه?اي نه لبخندي بي?سبزه وُ سيب بي?آب وُ چراغ و عطر وُ آيينه بي?سکه و عيد تاريک?ترين بهار، در راه است تاريک?ترين بهار، بعد از تو تاريک?ترين بهار، بي?خورشيد. و اين هم سوگ سرودش براي خواهرش فاطمه: روزِ بعد از تو سروها، سبز آسمان، آبي صبح روشن نشسته بر درگاه چه هوايي چه لحظه?اي چه دمي اين چنين است روز بعد از تو هم چناني که در حوالي ما شهر شيراز در هواي بهار ماه بهمن، شکوفه?ي بادام در چنين روز ليک در دلِ من هر چه هر جا، نصيب ويراني است روز بعد از تو آسمان دلم سخت ابري?ست، سخت باراني است! و اين شعر را براي عبدالرحمن برادرش نوشته است: آه! صد دره?ي خسته?ام صد کوه صد کتاب آه، اي کليد گمشده?ي باغِ کودکي بر من چه رفته است؟ من خرد، من خراب! کو همکلام من؟ کو روزهاي خوب؟ کو لحظه?هاي عطر؟ کو خنده?هاي شاد؟ من خسته، خسته?ام کو شهرزاد مرگ؟ کو لالاي خواب؟ در دفتر «در وقت حضور مرگ» اوجي 10 قطعه شعر دارد که تماماً عنوان «لوح گور» را با خود دارند و هر کدام مي?تواند سنگ نوشته?اي بر روي يک قبر باشد. سهراب هم شعري در اين زمينه دارد که در خاکستان بزرگ شيراز آن را ديده?ام: به سراغ من اگر مي?آئيد نرم و آهسته بيائيد مبادا که ترک بردارد چيني نازک تنهايي من از اين مجموعه شعري را مي?خوانيد: لوحِ گور (5) و اين گور من نيست در اين گوشه?ي دور پراکنده?ام در تمامي ذرات آن خاک پر عطر نارنج در آن زندگاني که بودم مرا نام شيراز بوده است مرا کنيه منصور اين مختصر را با شعر «وصيت» به پايان مي?برم. اوجي اين شعر را براي دخترش غزل نوشته است. وصيت .................... و تو غزل نان را وَ نمک را حرمت بگذار چراغ را و آب را و از اين پس، خاک را چون غبار مشمار ما را مزار خواهد شد.
اين ادعاي فردوسي است که همه از بي?ادعايي است و نتيجه اينکه او وظيفه خويش مي?دانسته اين کار سترگ را آغاز و به پايان رساند. همچنانکه دوست ساليان، عباس کشتکاران لازم مي?داند که تا تفسير و تحليل خود را بر افکار اين رادمرد بزرگ به اطلاع همگان برساند. کشتکاران مي?نويسد: «ديگر آنکه نامه پهلواني همراه با روز و هفته و ماه و سال و سده نيست. پهلوانان از آنِ همه?ي دوران?هايند. هر چند هر کدام به روزي زاده مي?شوند و به روزي ديگر به مرگ تن در مي?دهند و جان مي?سپرند. با اين همه منش و کنش آنان در چارچوب زمان نمي?گنجد و اينست که چون تاريخ تن به تاريخ نداده اند.» کاملاً درست و بجا گفته است مؤلف کتاب، پهلوان تاريخ را پشت سر مي?گذارد و جاويدان مي?ماند چون تاريخ سيره پادشاهان و خونريزي?هاست اما منش پهلوان و خود او برخاسته از مردم است. بنابراين مردم پهلوانانشان را تا ابدالدهر ارج مي?نهند. در سوگشان مي?گريند و با شادي و پيروزيشان شاد مي?شوند. «پهلوانان در تاريخ باستان چه از تبار خاندان?هاي برگزيده بلندنام و چه از ميان کم نامان و گمنامان برخاسته، همه روي به مردم دارند و توش و توان از مردم گرفته اند. بيخود نيست که شبهاي نقالان هنگام بروز فاجعه يا پيروزي?هاي بزرگ رونقي ديگرگونه به خود مي?گيرد و عام و خاص با اشکي در چشم به روايت مرگ سهراب به دست پدر گوش جان مي?سپارند. نفوذ شاهنامه در روستاهاي ايران نشانه بعد خاص هنري اين اثر بزرگ است. هنر ناب هنري است که هر کس به اندازه وسع و توان معرفتي خويش توشه?اي از آن برگيرد. عباس کشتکاران لطف بزرگي به خود و اصحاب معرفت و دانش نموده است چرا که برخلاف حافظ، سخن پيرامون اين استوره ادب و هنر کمتر رفته است و سعي دارد که توفيق آن را با همت و اراده?اي که دارد با خوانندگان يار سازد و به ترتيب به نوشتن اين کتابهاي سترگ بپردازد. ابتدا: 1-افسانه و افسون (کتابي?که اکنون در معرض ديد شماست) 2-ملک دارا (در تاريخ ماد و هخامنشي و يورش اسکندر) 3-افسرِ دارا و اردوان (که يکسره از اشکانيان سخن خواهد گفت) 4-سر کسري و تاج پرويز (در اين کتاب ساسانيان مد نظر مؤلف است) 5-مرغان قاف (درباره يورش اعراب و اسلام آوردن ايرانيان) 6-چنگ در غلغله (عصر رودکي و عنايت به سلسله?هاي صفاريان و سامانيان) 7-دولت محمود و زلف اياز (درباره عصر فردوسي و سبب سرودن شاهنامه) 8-مرغ و کوه (در کار دولت سلجوقيان و امراي ديگر آن عصر و شاعر بزرگ نظامي گنجوي) 9-خوي پلنگي (در مورد سعدي و عصر او – اتابکان- چنگيز خونريز) 10-سيل دمادم (عصر حافظ با همه فتنه?هايي که از درون و بيرون، اين عصر را در هم مي?آشفت) 11-زندان مکافات (دوران پس از حافظ و برآمدن سلسله صفويه) 12-ساز شرع (يکسره به شيوه و طرز کار صفويان پرداخته است) 13-صاحب قرآن (مسئله افغان، ظهور نادر، کريم خان زند و لطفعليخان زند مردي مردستان، هنگامه?ي شوم آغامحمدخان قاجار، قائم مقام و اميرکبير اين دو شخصيت جاويد تاريخ) 14-ياد آر ز شمع مرده ياد آر (درباره پايمردي هاي ميرزا جهانگيرخان صور اسرافيل و ستارخان گرد و قهرمان تبريز) 15-راهست و کمين از پيش و از پس (در مورد سلطنت رضاشاه و فرزندش محمدرضا و برآمدن جمهوري اسلامي) مردان بزرگ هدفهاي والا دارند. پرداختن به اين 15 کتاب طاقت سوز است. اما چرا که نه. کشتکار مي?تواند. خداي نيز با افزودن به عمر او بدو کمک خواهد کرد. کافيست که اصحاب فرهنگ يار خاطر او باشند نه بار خاطرش. موفق باشد.
ظهور ملاصدرا در حوالی پایان هزارهٔ اول پس از پیدایش اسلام به وقوع پیوست، و لذا، کارهای او را میتوان نمایش دهندهٔ نوعی تلفیق[۱] از هزار سال تفکر و اندیشهٔ اسلامی پیش از زمان او به حساب آورد.[۲]
ملاصدرا در روز نهم جمادیالاول سال ۹۸۰ هجری قمری، در شیراز و در محلهٔ قوام زاده شد و او را محمد نام نهادند. به روایتی پدر او خواجه ابراهیم قوام، مردی دانشمند و وزیر فرماندار پارس بود و صدرالدین محمد تنها فرزند او، حاصل یک دعا بود.[۳] به باور هانری کربن خواجه ابراهیم بازرگان بود و به خرید و فروش مروارید، شکر بنگاله و شال کشمیری میپرداخت. وی هر از گاهی برای به دست آوردن مروارید به در بحرین میرفت.[۴]
دو پیشامد سبب وقفه در تحصیل محمد نوجوان شد، یکی وفات ملا عبدالرزاق ابرقویی بود که محمد نوجوان را در مرگ استاد خود سوگوار کرد و دیگر وفات شاه تهماسب یکم صفوی و به پادشاهی رسیدن شاه اسماعیل دوم صفوی که سبب ناامنی ایران از جمله شیراز گشت، و ابراهیم قوام از بیم جان خانوادهٔ خود را از شیراز به امیرنشینهای جنوب خلیج فارس کوچاند.[۶]
پس از مرگ یا کشته شدن شاه اسماعیل دوم و با به فرمانروایی رسیدن شاه عباس یکم دوران هرج و مرج به پایان رسید و ابراهیم و خانوادهاش به شیراز بازگشتند. محمد به فرمان پدرش به بصره رفت و در حجرهٔ بازرگانی شیرازی به نام یوسف بیضاوی که پدرش با او قرارداد بازرگانی بسته بود، به کار مشغول شد.[۷]
سه ماه پس از آن، ابراهیم قوام به دیار باقی شتافت و محمد سوگوار ناگزیر به شیراز بازگشت و به گرداندن حجرههای بازرگانی پدرش پرداخت.[۸]
زندگی و تحصیل در قزوین و سپس اصفهان
ملاصدرا در سن ۶ سالگی به همراه پدرش به قزوین رفت و دوران نوجوانی وجوانی اش را در آن سامان سپری کرد، او درمدرسهٔ «التفاتیه» قزوین حجرهای داشت که هم اکنون نیز برای بازدید «طلبهها» و «گردشگران» پابرجااست، سنگ بنای پیشرفت علمی اودر حوزههای علمیهٔ قزوین بود. در همانجا با شیخ بهایی و میرداماد آشنا شد و پس از انتقال پایتخت به اصفهان، با استادانش به اصفهان مهاجرت نمود.[۹]
به هر حال شاه عباس یکم در پایان سال ۹۹۹[۱۰] هجری قمری (به روایتی ۱۰۰۶[۱۱])، از قزوین به اصفهان نقل مکان کرد و این شهر را به پایتختی خویش برگزید.
در بخشکردن میراث یکی از توانگران اصفهان، هوش، آگاهی و دانش ملاصدرا در مسائل فقهی بر شاه عباس آشکار شد و شاه تصمیم گرفت تا از مدرسهٔ خواجه بازدید کند و با شیخ بهایی و ملاصدرا بیشتر آشنا شود.[۱۲]
دوران تبعید
ملاصدرا پس از کسب درجهٔ اجتهاد، به تدریس در مدرسهٔ خواجه پرداخت، اما از آنجایی که نظریاتش در برخی مسائل فقهی با بیشتر دانشمندان قشری اصفهان متفاوت بود، او را به بدعتگذاری در دین متهم ساختند و خواهان اخراج او از مدرسه و در نهایت تبعید او از اصفهان شدند. بدین سان ملاصدرا از اصفهان تبعید شد. او راه کهکقم گشت.[۱۳] از جمله اتهامهایی که به وی میزدند ترویج همجنس گرایی و تبلیغ عمل لواط از سوی وی بود.[۱۴][۱۵][۱۶]
ملاصدرا در دوران تبعید به حوزههایی رفت اما به او اجازه نمیدادند.جلوی دگر اندیشی گرفته میشد و او را مرتد اعلام میکردند.ملاصدرا به مدت ۵[۱۷] یا ۷[۱۸] سال در کهک قم و در تبعید زیست، اما هرگز کار تدریس و پژوهش را رها نکرد و در همان روستای کوچک و دورافتاده به برگزاری جلسات درس مبادرت نمود. دروس وی بیشتر دربارهٔ افکار و باورهای حکیمان و دانشمندان ایرانی مانند شهابالدین سهروردی، ابن سینا و ابویعقوب الکندی و برخی از دانشمندان اندلسی همچون ابن عربی و ابن رشد بودند.[۱۹] به روایتی دیگر، او در این مدت به ریاضت و عبادت پرداخت و مدتی را نیز در شهر قم سپری نمود.[۲۰]
بازگشت به شیراز
حکومت صفوی و در رأس آنان شاه عباس تمایلی به تبعید ملاصدرا از اصفهان نداشتند و شاه عباس به اجبار علمای اصفهان به این کار تن داد. از این رو، مدرسهٔ خان نامی شد، اللهوردیخان از ملاصدرا پنهانی دعوت نمود تا به زادگاه خویش بازگردد.[۲۱]
ملاصدرا پس از بازگشت به شیراز، تدریس در این مدرسهٔ نوساز را آغاز کرد. در این مدرسه افزون بر حکمت و فقه، ادبیات، اخترشناسی، ریاضیات، شیمی، معرفةالارض (زمینشناسی) و علوم طبیعی نیز تدریس میشد. اهمیت این مدرسه از مدرسهٔ خواجهٔ اصفهان نیز فزونی یافت.[۲۲]
باورها
ملاصدرا شیعهمذهب و پیرو آئین دوازدهامامی بود، به اصول و فروع دین اسلام و مذهب شیعه اعتقاد داشت اما در عین حال، بسیار انعطافپذیر بود و اگر نگرشهای برخی از دانشمندان سنیمذهب مانند ابن عربی و یا ابن رشد را درست مییافت، میپذیرفت.
عرفان شیعی
ملاصدرا بر این باور بود که مذهب شیعه دو وجه دارد، وجه ظاهری، یعنی همان شریعت و احکام دینی، و وجه باطنی، که همان درونمایه و حقیقت مذهب شیعهاست و ملاصدرا آنرا عرفان شیعی مینامید. او برای رستگاری انسان، هم شریعت و پایبندی به فرایض دین را لازم میشمرد و هم سیر و سلوک عرفانی برای رسیدن به حقیقت مذهب شیعه را ضروری میدانست. این در حالی بود که بیشتر دانشمندان قشری اصفهان، دید خوبی نسبت به عرفان نداشتند. ایشان بر این باور بودند که بسیاری از عارفان، به احکام دین اسلام پایبند نیستند و عمل به فرایض دینی را برای رسیدن به رستگاری لازم نمیبینند. یکی از دلایل تبعید ملاصدرا از اصفهان همین باور بود.
ملاصدرا اگرچه به عرفان باور داشت، اما کوتاهی از احکام و واجبات دین را به بهانهٔ سیر و سلوک عرفانی رد میکرد. با دانشمندان قشری نیز به دلیل ستیز با عرفان شیعی مخالف بود. همچنین با برخی از صوفیان که عمل به واجبات دینی را ضروری نمیدانستند، مخالف بود. البته برخی معتقدند ملاصدرا با ادغام فلسفه وعرفان نا خواسته راه را برای بسته شدن مسیر فلسفه ورزی در جهان اسلام فراهم کرد.
دیدگاه ملاصدرا پیرامون تقلید
در آثار ملاصدرا دهها صفحه عليه تقليد و تعصب و اهل تقليد و تعصب، مطلب وجود دارد. وی در اسفار چنین آورده که: «خداوند از تقليد نهی كرد، مقلدان را نكوهش كرد و آنان را فرمود تا در جرگه اهل انديشه و معرفت در آيند و ايشان را بيم داد از پيروی پيشينيان و تقليد اسلاف و مشايخ گذشته».[۲۳]
ملاصدرا در طول زندگی علمیاش، دیدگاههای گوناگونی را پیرامون مسئلهٔ تقلید عنوان کردهاست. گاهی آنرا با شروطی پذیرفته و گاه به کلی آنرا مردود شمردهاست (مانند نوشتار او در کتاب المشاعر). شاید به سبب مخالفت برخی علمای اصفهان با او و به این دلیل که ایشان را برای راهنمایی مردم واجد شرایط نمیدانستهاست.[نیازمند منبع]
میتوان چنین گفت که ملاصدرا بر این باور بوده که فراگیری دانش از جمله فقه، حدیث و تفسیر و نیز سلوک در عرفان شیعی بر همهٔ مسلمانان واجب عینی است، نه واجب کفایی، و هر مسلمان باید با فراگیری این دانشها به درجهٔ اجتهاد برسد و اگر گروهی از مسلمانان بنا به دلایلی پذیرفتنی به این درجه دست نیافتند، آنگاه میتوانند از مجتهد تقلید کنند، به شرط آنکه تقلید ایشان آگاهانه بوده و واجد بودن مجتهد نیز بر ایشان آشکار شده باشد.[نیازمند منبع]
قضا و قدر
ملاصدرا به قضا و قدر الهی باور داشت و در «رسالة فیمسئلة القضاءِ و القدر» آنرا توضیح دادهاست. قضا، در کلام اسلامی، به معنای حکم خدا (از دیدگاه سرچشمه، منشاء و پیدایش موجودات) و قدر به معنای اندازه، و تعیین اندازه، منزلت یا جایگاه کسی یا چیزی است. ملاصدرا بر این باور بود که قضا قابل تغییر نیست زیرا حکم خداوند تغییر نمیکند. اما قدر یا سرنوشت، قابل تغییر است زیرا در گرو اعمال انسان میباشد. انسان میتواند با نیکوکاری به رستگاری برسد یا با زشتکاری بدبختی خویش را رقم بزند و در این مورد مختار است.
ملاصدرا با پیرپرستی مخالف بود و اگر او را صاحب کرامات مینامیدند، نمیپذیرفت.
حکمت متعالیه
مکتب ملاصدرا که حکمت متعالیه نامیده میشود، بر اصل «وجود» و تمایز آن از «ماهیت» استوار است. پیش از ملاصدرا فیلسوفان قادر به فهم تفاوت این دو نبودند[نیازمند منبع]، اما ملاصدرا مرز این دو مفهوم را به خوبی روشن نمود. بنابر دیدگاه او، بدیهیترین مسئلهٔ جهان، مسئلهٔ وجود یا هستی است که ما با علم حضوری و دریافت درونی خود آنرا درک کرده و نیازی به اثبات آن نداریم. اما ماهیت آن چیزی است که سبب گوناگونی و تکثر پدیدهها میشود و به هر وجود قالبی ویژه میبخشد. همهٔ پدیدههای جهان در یک اصل مشترکند که همان «وجود» نام دارد و وجود یگانهاست زیرا از هستیبخش (یعنی خداوند یگانه) سرچشمه گرفته، اما ویژگیهای هر یک از این پدیدهها از تفاوت میان ذات و ماهیت آنها حکایت دارد. برابر این دیدگاه، اصل بر وجود اشیاء است و ماهیت معلول وجود به شمار میآید. ملاصدرا در مخالفت با استادش میرداماد که خود پیرو سهروردی بود، مدعی شد که «وجود» امری حقیقی است و ماهیت امری اعتباری. صدرا درباره حرکت نیز نظریه جدیدی عرضه کرد که به حرکت جوهری مشهور است. تا قبل از آن تمامی فلاسفه مسلمان معتقد به وجود حرکت در مقولات نه گانه عرض بودند و حرکت را در جوهر محال میدانستند. اما صدرا معتقد به حرکت در جوهر نیز بود و موفق شد چهار جریان فکری یعنی کلام، عرفان، فلسفه افلاطون و فلسفه ارسطو را در یک نقطه گرد آورد و نظام فلسفی جدید و مستقلی به وجود آورد.[۲۴]
فلسفه بر خود نیز تأمل دارد مهر: استاد فلسفه دانشگاه امریکن با اشاره به اینکه تفکر در مورد ماهیت و طبیعت فلسفه خود مقولهای فلسفی است، گفت: فلسفه حوزهای خود تأملی است. پروفسور جفری ریمان استاد فلسفه دانشگاه امریکن در مورد فرافلسفه و فلسفه به خبرنگار مهر گفت: تفکردر مورد فلسفه، خود عملی فلسفی است. ریمان در مورد این موضوع که آیا میتوان فلسفه را از فرافلسفه تفکیک کرد نیز گفت: فلسفه، موضوعی است که بر خود نیز تأمل دارد و هر آنچه در آن حوزه پرسیده شود خود پرسشی فلسفی است. وی افزود: شما نمیتوانید تفکری فلسفی بدون انعکاس آنچه انجام میدهید داشته باشید. به عبارت دیگر تفکر فلسفی خود بازتابی از اندیشه و تفکر و بخشی از تفکر است. مؤلف کتاب "عدالت و فلسفه اخلاق معاصر" در ادامه یادآور شد: به عبارت دیگر و به طور خلاصه میتوان تفکر فلسفی در مورد فلسفه یا تفکر را امری فلسفی دانست. فلسفیدن در مورد فلسفه خود بخشی از فلسفیدن است. پروفسور جفری ریمان استاد فلسفه در دانشگاه امریکن است که فلسفه سیاسی، حقوق و تاریخ فلسفه حوزه های تخصصی وی محسوب میشوند. او در حوزههای نظریههای اخلاق، مسائل مطرح در اخلاق، فلسفه غرب، نظریههای دموکراسی، اخلاق کانت، نظریه رالز و عدالت ملی و بینالمللی صاحبنظر است. "در دفاع از فلسفه سیاسی"، "عدالت و فلسفه اخلاق معاصر" و "لیبرالیسم اخلاقی انتقادی: نظریه و عمل" از جمله آثار ریمان هستند.
مشتمل باشد بر تحليل قضاياي عقل متعارف. اين ديدگاه با همين وضع محدودي كه دارد بسيار دور از واقعيت است، زيرا 1- حتي اگر بر آن باشيم كه متافيزيك به معناي مثبت و معقول و برحق آن وجود ندارد، مسلماً رشتهاي از تحقيق و پژوهش وجود دارد كه كار آن رد و انكار استدلالهاي مغالطهآميزي است كه فرض شده به نتايج مابعدالطبيعي ميانجامند، و بديهي است كه اين رشته خود بخشي از فلسفه است. 2- اگر قضاياي عقل متعارف را تماماً كاذب ندانيم، تحليل آنها به معناي ارائه تفسيري كلي از بخشي از واقعيت است كه اين قضايا از آن سخن ميگويند، يعني فراهم آوردن تفسيري كلي از واقعيت كه مابعدالطبيعه هم در پي عرضهي آن است. بنابراين، اصلاً اگر اذهاني وجود داشته باشند- و مسلماً به يك معنا هم وجود دارند- تحليل قضاياي عقل متعارف درباره خودمان، تا آنجا كه اين قضايا صادقند -و پذيرفتني هم نيست كه همه قضاياي عقل متعارف مربوط به عقيدهي ما به وجود ديگران كاذب باشند- تحليلي مابعدالطبيعي از مسئله را در اختيار ما قرار ميدهد. گرچه ممكن است كه مابعدالطبيعهاي از اين دست چندان هم ثمربخش نباشد ولي به هر حال مشتمل بر قضاياي اساسي مابعدالطبيعه خواهد بود.
حتي اگر بر آن باشيم كه تمام معلومات ما مربوط به نمودها و ظواهر اشياء است، خود همين نمودها بر وجود واقعيتي كه داراي نمود است و ذهني كه آنها را درك ميكند دلالت ميكنند و روشن است كه اين دو امر ديگر خودشان نمود نيستند و اين يعني نوعي مابعدالطبيعه. حتي رفتارگرايي هم يك مابعدالطبيعه است. البته اين سخنان نه بدين معناست كه بگوييم مابعدالطبيعه به صورت نظامي تام و كامل كه اطلاعات جامعي دربارهي كل ساختار واقعيت و اموري كه غالباً مايل به شناختن آنها هستيم ارائه ميدهد، ممكن است يا حتي ممكن خواهد بود. بلكه تنها بدين معني است كه در كوشش براي اثبات و نقادي قضاياي مورد بحث در مابعدالطبيعه ميتواند مورد بررسي قرار گيرد. از طرف ديگر ما هر چه هم طرفدار پروپا قرص مابعدالطبيعه باشيم، بدون فلسفه نقادي نميتوانيم در مابعدالطبيعه پژوهش كنيم يا حداقل اگر فلسفه نقادي را ناديده بگيريم، مطمئناً مابعدالطبيعهي ما بسيار بد خواهد بود. زيرا حتي در مابعدالطبيعه نيز چون مفاهيمي غير از مفاهيم عرف عام و مبادي تصوري علوم چيز ديگري در اختيار نداريم، بايد از همانها آغاز كنيم و اگر بناست كه مباني و مبادي درستي در اختيار داشته باشيم، بايد اين مفاهيم را به دقت تحليل و بررسي كنيم. پس فلسفه انتقادي را هم نميتوان تماماً از مابعدالطبيعه جدا كرد. گرچه ممكن است كه يك فيلسوف در تفكر خود بر يكي از اين اجزاء بيش از ديگر اجزاء تأكيد بورزد.
فرق فلسفه و علوم خاص چيست؟ فلسفه با ساير علوم خاص در اين جهات تفاوت دارد: 1- كليت بيشتر آن 2- روش آن. فلسفه مفاهيمي را مورد بررسي قرار ميدهد كه جزء مبادي همهي علوم است، به علاوهي تحقيق دربارهي نوعي مسائل خاص كه همگي خارج از حوزهي علوم قرار دارند. علوم و عقل متعارف مفاهيمي را كه نيازمند چنين پژوهش فلسفي هستند مورد استفاده قرار ميدهند، ولي مسائل خاصي هم هستند كه در نتيجه كشفيات علمي به وجود آمده يا موضوعيت يافتهاند و چون علوم قابليت تحقيق تام و كامل درباره آنها را ندارند، فلسفه بايد به آن تحقيق دربارهي آن بپردازد، كه از آن جمله ميتوان از مفهوم «نسبيت» نام برد. بعضي از متفكران مثل هربرت اسپنسر فلسفه را تركيبي از نتايج علوم دانستهاند، ولي اين رأي امروزه مقبول اهل فلسفه نيست. ترديدي نيست كه اگر بتوان نتايج فلسفي را از طريق تركيب يا تعميم اكتشافات علمي به دست آورد بايد بيدرنگ به آن مبادرت كرد ولي اينكه آيا چنين چيزي ممكن است يا نه، امري است كه تنها در عمل روشن ميشود، در عين حال كه فلسفه از اين راه به پيشرفت چنداني نايل نشده است. فلسفههاي بزرگ گذشته بخشي مربوط به تحقيق در مفاهيم بنيادي تفكر است و بخش ديگر هم تلاشهايي است براي طرح حقايقي متفاوت با حقايق مورد بحث در علوم و با استفاده از روشهايي متفاوت از روشهاي آنها. اين فلسفهها بيش از آنچه كه در ظاهر به نظر ميآيد متأثر از علوم زمان خود بودهاند ولي نميتوان هيچ يك از آنها را تركيبي از نتايج علوم دانست، و حتي فيلسوفان مخالف مابعدالطبيعه هم مثل هيوم، بيش از آنكه به نتايج علوم تعلق خاطر داشته باشند، به مبادي و مباني آنها پرداختهاند. تا يك نتيجه يا فرضيهي علمي در حوزهي خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بيقيد و شرط يك حقيقت فلسفي بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نميتوان گفت كه چون زمان فيزيكي غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا ميكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفي است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكي صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكي در مكان اندازهگيري ميشود. ولي اين امر لزوماً درمورد زماني كه به تجربهي ما درميآيد (كه زمان فيزيكي منتزع از آن يا جزئي از آن است) صادق نيست. علوم ممكن است با استفاده از وهميات روش شناختي يا كاربرد اصطلاحات در معاني غيرمعمول به پيشرفتهايي دست يابند ولي به هر حال فلسفه بايد آنها را تصحيح كند. اصطلاح فلسفه علم معمولاً به آن شاخهي منطق گفته ميشود كه به طريق خاصي به بررسي روشهاي مختلف علوم ميپرد
فايده فلسفه چيست؟ پرسشي كه بسياري از مردم هنگام برخورد با مسئله (يعني فلسفه) ميپرسند اين است كه فايده فلسفه چيست؟ نميتوان انتظار داشت كه فلسفه مستقيماً به تحصيل ثروت مادي كمك كند. ولي اگر ما فرض را بر اين نگذاريم كه ثروت مادي تنها چيز ارزشمند است، ناتواني فلسفه در توليد مستقيم ثروت مادي به معناي اينكه فلسفه هيچ ارزش عملي ندارد، نيست. ثروت مادي فينفسه ارزشي ندارد -مثلاً يك دسته كاغذ كه آن را اسكناس ميناميم فينفسه خوب و خير نيست- بلكه از آن جهت خوب است كه وسيله ايجاد خوشحالي و شادكامي است. ترديد نيست كه يكي از مهمترين سرچشمههاي نشاط و شادكامي براي كساني كه بتواند از آن بهرهمند شوند، جستجوي حقيقت و تفكر و تأمل دربارهي واقعيت است، و اين همان هدف فيلسوف است. به علاوه آنان كه به خاطر علاقه به يك نظريه خاص همهي لذتها را يكسان ارزيابي نميكنند و كساني كه عليالاصول چنان لذتي را تجربه كردهاند، آن را لذتي برتر و بالاتر از همهي انواع لذتها ميشمارند. از آنجا كه تقريباً همه محصولات صنعتي به جزء آنها كه مربوط به رفع نيازهاي ضروري هستند، فقط منابع ايجاد راحتي و لذت ميباشند، فلسفه از جهت فايده بخشي ميتواند با بسياري از صنايع رقابت كند؛ خصوصاً زماني كه ميبينيم عدهي كمي به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفي اشتغال دارند شايسته نيست از صرف شدن بخش كمي از استعدادهاي آدمي براي آن دريغ ورزيم، حتي اگر آن را فقط منبعي براي ايجاد نوعي خاص از لذت بيضرر كه ارزش فينفسه دارد (نه فقط براي خود فلاسفه بلكه براي آنها كه از ايشان تعليم مييابند و اثر ميپذيرند) بدانيم.
ولي اين تمامي آنچه كه در حمايت از فلسفه ميتوان گفت نيست. زيرا غير از هر ارزشي كه بر فلسفه بهطور فينفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرفنظر ميكنيم، فلسفه هميشه غيرمستقيم تأثير بسيار مهمي بر زندگي كساني كه حتي چيزي دربارهي آن نميدانستهاند داشته و از طريق خطابهها، ادبيات، روزنامهها و سنت شفاهي به پالودن فكر اجتماع كمك نموده و بر جهانبيني افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دين مسيحيت شناخته ميشود، تاحدود زيادي تحت تأثير فلسفه تكوين يافته است. ما در بخشي از افكار و عقايد كه نفش مؤثري در تفكر عمومي آن
تا يك نتيجه يا فرضيهي علمي در حوزهي خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بيقيد و شرط يك حقيقت فلسفي بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نميتوان گفت كه چون زمان فيزيكي غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا ميكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفي است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكي صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكي در مكان اندازهگيري ميشود.
هم در سطحي وسيع داشتهاند، مرهون فيلسوفانيم. عقايدي مثل اينكه با انسانها نبايد همچون ابزار و وسيله رفتار كرد و يا اينكه حكومت بايد مبتني بر رضايت حكومت شوندگان باشد.
اين تأثير خصوصاً در حوزهي سياست مهم بوده است. براي مثال قانون اساسي آمريكا تاحدود زيادي يكي از موارد اعمال و پياده نمودن انديشههاي يك فيلسوف يعني جان لاك است، با اين تفاوت كه در آن رئيس جمهور جاي پادشاه موروثي را گرفته است، چنان كه بر سر سهم و تأثير افكار روسو در انقلاب 1789 فرانسه، اتفاق نظر وجود دارد. البته بيترديد فلسفه گاهي بر سياست تأثير سوء ميگذارد: فيلسوفان قرن نوزدهم آلمان بخشي از گناه پيدايش ناسيوناليسم افراطي در آلمان را كه سرانجام چنان صورت انحرافي يافت به دوش ميكشند، هر چند نسبت به آنچه سرزنش شدهاند اغلب اغراق شده و تعيين دقيق حد و مرز مسئله به دليل پيچيدگي و غموض آن دشوار است. ولي اگر فلسفهي بد تأثير بدي بر سياست بجا ميگذارد، فلسفه خوب نيز داراي آثار خوب است. ما به هيچ روي نميتوانيم از تأثير فلسفه بر سياست پيشگيري كنيم، پس بايد كاملاً متوجه اين امر باشيم كه چه مفاهيم فلسفي ميتوانند بر سياست تأثير مثبت به جا گذارند و نه منفي. دنيا چقدر كمتر دچار زحمت ميشد اگر آلمانيها به جاي فلسفهي نازيسم تحتتأثير فلسفهاي بهتر بودند.
با توجه به آنچه گذشت اكنون بايد اين عقيده را كه فلسفه حتي به اندازهي ثروتهاي مادي داراي ارزش نيست به كناري نهاد. يك فلسفهي خوب به جاي فلسفهي بد از طريق تأثيرگذاري بر سياست ميتواند ما را حتي در اينكه ثروتمندتر بشويم نيز كمك كند. به علاوه، پيشرفت روزافزون علم و نتايج و منافع عملي آن مربوط به زمينهي فلسفي آن است. حتي اين مطلب (كه بيشك مبالغهآميز است) گفته شده است كه تمامي پيشرفت تمدن مربوط به تحولي است كه در مفهوم عليت پيدا شده؛ يعني تحول از مفهوم جادويي و خرافاتي آن به مفهوم علمياش، و مفهوم عليت بدون ترديد يكي از مسائل فلسفه است. خود جهانبيني علمي، نيز يك فلسفه است و فلاسفه تاحد زيادي در تكوّن آن نقش داشتهاند.
اما اگر فلسفه را عمدتاً وسيلهاي كه بهطور غيرمستقيم براي ايجاد ثروت مادي به كار ميرود در نظر آوريم، ديدگاه مناسبي دربارهي آن انتخاب نكردهايم. نقش اساسي فلسفه عبارت از ايجاد زمينه فكري و عقلي براي مظاهر خارجي و محسوس يك تمدن و ديدگاههاي خاص آن است. گاه دربارهي نقش فلسفه ادعاهاي بزرگتري هم شده است. وايتهد يكي از بزرگترين متفكران ستايش برانگيز در عصر حاضر، دستاوردهاي فلسفه را ايجاد بصيرت، دورانديشي، ادراكي از ارزش حيات و بهطور خلاصه چنان احساسي از عظمت كه همه تلاش بشر در راه تمدن را روح بخشيده، حيات ميدهد، (1) ميداند. وي ميافزايد هنگامي كه يك تمدن به پايان راه خويش ميرسد، فقدان يك فلسفهي وحدتبخش و متوازن كننده كه در سراسر جامعه گسترش يافته باشد متضمن فساد، زوال و تباهي تلاشها و كوششهاست. براي او فلسفه از آن جهت اهميت دارد كه كوششي است براي توضيح باورهاي بنياديني كه جهتگيري اساسي هستهي اصلي شخصيت هر فرد را معلوم ميكند.
به هر حال اين نكته مسلم است كه خصلت اساسي يك تمدن تاحدود زياد مربوط به ديدگاه كلي آن دربارهي حيات و واقعيت است. اين امر تا عصر اخير براي بسياري از مردم به وسيله تعاليم ديني فراهم ميشد ولي ديدگاههاي ديني خود تا حد زيادي تحت تأثير تفكر فلسفي بودهاند. به علاوه تجربه نشان ميدهد كه عقايد مذهبي نيز مادامي كه به وسيله عقل مورد مداقه و بازنگري قرار نگيرد، به خرافات منتهي ميشوند. كساني هم كه هر نوع عقيده مذهبي را مردود ميشمارند بايد خود ديدگاهي جديد (اگر بتوانند) ارائه كنند تا جانشين باور مذهبي شود، و اشتغال به چنين كاري خود عيناً اشتغال به فلسفه است.
علم نميتواند جانشين فلسفه شود ولي ميتواند مسائل فلسفي را مطرح كند. زيرا ظاهراً خود علم نميتواند به ما بگويد واقعياتي كه با آنها سروكار دارد در طرح كلي اشياء و امور چه جايي دارند، يا حتي با ذهن كسي كه آنها را مشاهده ميكند چگونه ارتباط مييابند. علم نميتواند حتي وجود جهان مادي را اثبات كند (هرچند آن را مفروض ميگيرد) يا صحت استعمال اصول استقراء را براي پيشبيني آنچه كه در آينده واقع خواهد شد يا به هر حال براي عبور از مرز آنچه كه به مشاهده درآمده، به اثبات برساند. هيچ آزمايشگاه علمي نميتواند بگويد كه انسان به چه معنا داراي روح است، آيا جهان غايتي دارد يا نه، آيا انسان مختار است يا نه و اگر هست به چه معنا، و مانند آن. من نميگويم كه فلسفه ميتواند اين مسائل را حل كند ولي اگر فلسفه نميتواند اين مسائل را حل كند، هيچ چيز ديگر هم نميتواند چنين كاري انجام دهد، ولي ارزش فلسفه لااقل در اين است كه درباره قابل حل بودن يا نبودن اين مسائل به پژوهش ميپردازد . علم، چنان كه خواهيم ديد هميشه مفاهيمي را مفروض ميگيرد كه آن مفاهيم خود متعلق به حوزهي فلسفهاند. ما همان طور كه نميتوانيم هيچ پژوهش علمي را بدون داشتن پاسخهايي ضمني براي بعضي مسائل فلسفي آغاز كنيم، مطمئناً نميتوانيم استفاده ذهني مناسب از آن علم براي پيشرفت فكري خود بنماييم، بدون آنكه كم و بيش جهانبيني منسجمي را در اختيار داشته باشيم. اگر دانشمندان علوم جديد فرضيات خاصي را از فيلسوفان بزرگ وام نگرفته بودند، فرضياتي كه كل روش خود را بر آنها استوار كردهاند، پيشرفتهاي علوم جديد هرگز حاصل نميشد. برداشت مكانيستي نسبت به جهان به عنوان وجه مشخصه علم جديد كه در طي سه قرن اخير پيدا شده، عمدتاً ناشي از تعاليم فيلسوفي به نام دكارت است. اين ديدگاه مكانيستي كه به چنان نتايج حيرتانگيزي منجر شده بايد تاحدودي به واقعيت نزديك باشد ولي بخشي از آن نيز فرو ريخته، و احتمالاً دانشمندان بايد چشم به راه كمك فيلسوف براي ايجاد يك ديدگاه تازه به جاي آن باشند. بخش2
مردمان غالب ميشود. نيچه، مانند چرچيل، معتقد است كه تاريخ هنگامي بنهايت جانفزاست كه بازگوي سرگذشت مردان بزرگ باشد: مرداني كه آرمانهاي بلند قهرماني دارند و از قدرت عظيم فداكاري در راه رسيدن به آن آرمانها بهره ميبرند. جالب نظر اينكه او اينگونه مردان را نه تنها سرمشقي براي پسينيان ايشان، بلكه آفريننده جو روحي و فكري و موجد «افق انساني» درخور هر جامعه ميداند. اين «افق» از اعتقادها و انديشههاي حياتي آدميان بوجود ميآيد و نيز از اسطورههايي كه آن اعتقادها و انديشهها در آنها مندرج و محفوظاند. اگر اين «افق» يا اين «جو»، آسيب ببيند يا نابود شود، بيشتر آدميان به ناباروري و سبكمايگي و مرگ محكوم خواهند شد (و سبكمايگي نيز، به نظر نيچه، نوعي از مرگ است). در اينجا نيز مانند بسياري موارد ديگر، انتقادهاي فرهنگي نيچه با تفكر ما درباره بومشناسي يا محيط زيست برخورد پيدا ميكند. استعارهاي كه او بكار ميبرد ممكن است قابل قياس با يونوسفر محيط بر زمين تلقي شود كه اگر آسيب ببيند يا تغيير كند، ناگزير در تمامي جنبههاي زندگي ما تأثير خواهد گذاشت. نيچه، بدون شك، قدرت انديشهها را در همه احوال برابر با قدرت نيروهاي فيزيكي ميدانست و حتي اغلب آن را در يك امتداد و متصل با نيروهاي مذكور تلقي ميكرد. قدرت انديشه – فلسفه – قدرتي كه نمايان نيست ولي در نهان هر قدرت نمايان است. در دنياي امروزي قدرتي به غير از قدرت فلسفه و انديشه وجود ندارد. حتي قدرتهاي ايدئولوژيك و ديني براي پيادهسازي، خود را با زبان فلسفه پياده ميكنند زيرا فلسفه زبان خرد هر موجود خردمندي است. ايدئولوژي صاحب خود را به اسارت درميآورد و استقلال فكر و راي و نظر را از او ميگيرد و چشمش را به روي همه چيز ميبندد. به عبارت ديگر، ايدئولوژي چشم و گوش و زبان و دل صاحبش ميشود. اگر در وضع كنوني كساني را ميبينيم كه كم و بيش درس خواندهاند و يا اينكه از فهم متوسط برخوردارند و شايد اغراض خصوصي هم نداشته باشند، سخناني ميگويند و وجه نظرهائي دارند كه نشان خرد در آن نيست، از آن است كه اسارت در حبس ايدئولوژي چشم و گوش و خرد ايشان را بسته است و گاه كوري و كريشان به حدي است كه مردم را اصلاً نميبينند اما به وكالت از مردم حرف ميزنند. آنها مردم را آئينه خود كردهاند و اوصاف خويشتن را در مردم ميبينند و هرچه خود دارند به مردم نسبت ميدهند و اگر مواجهه با مردم تكاني به ايشان بدهد پروايي ندارند كه به مردم نسبت ناداني و بياطلاعي بدهند زيرا در نظر ايشان مردم، مردم نيستند مگر آنكه تابع ايدئولوژي معين باشند و حركات و سكنات معين داشته باشند. بشر در دوره جديد از طريق استيلاي بر عالم و آدم به امكاناتي دست يافته است كه ميتواند با يك اشاره تمامي كره خود را به آتش بكشد. اما آيا بشر با آن به كمال خود ميرسد؟ براي اينكه بشر آدم بشود به سلاحهاي اتمي نيازمند نيست و ساختن آن هم در آزادي او اثري نميگذارد. ميگويند: آزادي متابعت از قانون خود است و بشر وقتي از غير متابعت نميكند آزاد است. تمام طلب بر سر اين است كه خود چيست؟ و غير چيست؟ تغييري بايد در نگاه بشر به عالم و آدم و مبدأ اين دو صورت گيرد كه اين نگاه، نگاه خود به حقيقت است. در ايران آثاري كه فلاسفه و عرفا و شعراي ما باقي گذاشتهاند از اركان وحدت ملي ماست. حكمت و عرفان و شعر در همه جا، جزو ادب است كه ما از چندي به اين طرف اسم ادبيات را روي آن گذاشتيم. اگر ما آثار فلسفي و عرفاني و شعر نداشتيم و آثار دانشمندان و عارفان و شاعران گذشته ما مثل سنت، قسمتهاي مختلف اين قوم را به هم متصل نميكرد، بعيد مينمود كه ما امروز، داراي اين وحدت باشيم. "نشريه چشم انداز شماره 24": به نظر دكتر احمد خالقي: در مورد هگل، ماركس و ديگر انديشمندان بيش از آنكه به انديشههايشان اهميت بدهيم، بايد به پيچيدگي ذهن آنها اهميت بدهيم تا آن پيچيدگيها به جامعه ما نيز انتقال يابند تا ما از آن پيچيدگيها براي رفع مشكلات پيچيده جامعه، به سنتزي بومي برسيم. پيچيده ديدن و چندگانه پاسخ دادن، در برخورد با پديدهها، ويژگي انديشه هگل است. او به هيچ پديدهاي، پاسخ ساده رياضي گونه نميدهد. در نگاهي ديگر: به من بگو چقدر پول داري تا به تو بگويم، چقدر ارزش داري؟! (قرن17 ميلادي) به من بگو متولد چه كشوري هستي تا بگويم چقدر ارزش داري؟! (قرن 18 ميلادي) به من بگو چقدر صنعت تكنولوژي داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟! (قرن 19 ميلادي) به من بگو چقدر اطلاعات داري تا بگويم چقدر ارزش داري؟! (قرن 20 ميلادي) به من بگو چقدر فكر و انديشه توليد ميكني تا بگويم چقدر ارزش داري؟! (قرن 21 ميلادي) اكنون يكي از شاخصههاي اصلي توسعه، ميزان توسعه فكر و انديشه و ابزارهاي مرتبط با آن است. پس شايد بتوان قرن 21 را قرن حيات انديشه ناميد. وقتي به راز واقعي سعادت پي خواهيد برد كه بدانيد افكار محبت آميز قدرت شفابخشي دارند و فكر زيبائي، درستي و توافق زندگي را عاليتر ميسازد و به آن عظمت و اصالت ميبخشد. ماخذ: فلسفه چيست- دکتر اردکاني ملاصدرا – ترجمه ذبيح الله منصوري ماهنامه ادبيات و فلسفه
تاثير انديشه بر تاريخ و آينده بشر "دكتر داوري اردكاني- استاد دانشگاه": تمام اطرافمان از اشيا و چيدن آنها تا نحوه ساختار ذهني خود ما از انديشه فلاسفه است. آن فلسفه حتي ميتواند فلسفه دين باشد. تأثير افكار ما، گذشته از اينكه در زندگي خودمان بسيار زياد است تنها به زندگي خودمان اكتفا نميكند و تأثير نيك يا بدي در ديگران ميبخشد. امرسون ميگويد: "هر فكري كه بوسيله انسانهائي با عقايد مختلف در دنيا منتشر شده تغييري در جهان ايجاد كرده است." اين گفته فقط شامل افكاري نيست كه در روزنامهها و كتابها چاپ يا بر كرسيهاي خطابه بيان شده و يا به سادگي گفته شده است، بلكه افكاري را هم كه در درونمان پنهان است شامل ميشود. مخفيترين افكار نيز بيحركت نميماند، راه ميرود، در اطراف منتشر ميگردد و دنيا را تحت تأثير خود ميگيرد. گفتار و كردار و زندگي روزانه ما تحت تأثير انديشههاي مسلط در عصر ماست. بيشتر اين انديشهها از فلسفه و فلاسفه مايه ميگيرند. امّا فلسفه چيست؟ و فيلسوفان واقعاً چه ميگويند؟ افلاطون از زبان سقراط ميگويد كه زندگي بررسي نشده ارزش زيستن ندارد. ولي اگر همه افراد جامعه روشنفكران شكاكي بودند كه دائماً در پي بررسي فلسفه حيات و مباني اعتقاداتشان بودند، ديگر مرد عمل پيدا نميشد. در واقع اگر پيش فرضهاي فكري و اعتقادي بررسي نشوند و همان طور راكد بمانند، جامعه ممكن است متحجر شود. اعتقادات، تصلب پيدا ميكنند و به صورت جزئيات درميآيند و قوه تخيل كژ و معوج ميشود و ادراك و تفكر از باروري ميافتد، جامعه اگر در بستر راحت جزميات و عقايد خشك ترديدناپذير به خواب برود، كمكم ميپوسد. اگر بنا باشد مخيله تكان بخورد و قوه فكر و ادراك بكار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تنزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت (يا طلب عدالت يا كمال نفس) متوقف نشود، مسلمات و پيشفرضها بايد – دست كم تا حدي كه جامعه از حركت باز نايستد – مورد شك و سؤال قرار بگيرد. همه ما ترقيات دنيا و پيشرفتهاي تمدن را مديون الهه خياليم. اگر آنچه را با چشم ميبينيم بعضي از انسانها پيش از ديدن با چشم در خيالشان نميديدند اكنون مانند وحشيان در غارها و يا زير كلبههاي نئي زندگي ميكرديم. آنان كه بزرگترين خدمتها را به تمدن بشر كردهاند، كساني هستند كه چيزهائي بهتر از آنچه در عصر خودشان وجود داشته است در مخليهشان پروراندهاند و سپس به اين فكر افتادهاند كه به اين خيال جامه حقيقت بپوشانند. عاليترين آثار هنري زائيده خيال هنرمندان است. آنان پيوسته چيزي عاليتر از موجود را در خيال خود پرورده و شاهكارهايشان را به وجود ميآوردهاند. ديدن چيزهاي موجود به همان وضعي كه هستند كار آساني است و فقط كار چشم است، ولي ديدن آنها به وضعي عاليتر از وضع موجود و دادن شكل حقيقت به آن خيال كار مخيله است. اگر كسي آنچه را در افكارش بديهي و مسلم ميداند بيرون نياورد و در معرض ديد نگذارد، صرف نظر از اينكه طرز فكر رايج و غالب درباره مساله مورد اختلاف چيست. همچنان اسير آن باقي ميماند. مدل عصر يا زمان او بدون اينكه خودش متوجه باشد، قفس او ميشود. چه چيزي از اين افكار بيشتر در عمل دخيل است؟ اين افكار، فقط براي اينكه چند نمونه ذكر كرده باشيم در انقلاب آمريكا و انقلاب فرانسه و انقلاب روسيه تأثير مستقيم داشتند. همه اديان و مذاهب دنيا و همه حكومتهاي ماركسيستي نمونههايي هستند از اينكه انديشهها چگونه ميتوانند تأثير مستقيم عملي در انسانها بگذارد و ميگذارند. بنابراين اعتقاد به اينكه انديشههاي فلسفي با زندگي واقعي ارتباط ندارد خودش با زندگي واقعي ارتباط ندارد و يكسره برخلاف واقع بيني است. قدرت فلسفه در انديشههاي فيلسوف است. فيلسوف آرام و ساكت را در كتابخانهاش ناديده نگيريد چون او ممكن است بسيار قوي پنجه و قهار باشد؛ اگر او را صرفاً آدمي فضل فروش سرگرم مشتي كارهاي پيش پا افتاده بدانيد، قدرتش را دست كم گرفتهايد. اگر كانت خداي متكلمان عقلي مشرب آن زمان اروپا را، كه خود را فرستادگان خدا ميدانستند و لفظ مطلقه به خود داده بودند را از ارزش و اعتبار نينداخته بود، روبسپير، گردن شاه لويي شانزدهم را نميزد. فلاسفه براي ايجاد خير و شر قدرت عظيم دارند و از قهارترين قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتي افراد بيآزاري كه سرشان به لفاظي گرم است. در ابتداي تاريخ فلسفه، فيلسوف دوستدار دانايي است و در طي تاريخ، دوستي حكمت به حكمت تبديل ميشود تا جايي كه در نظر هگل فلسفه ديگر حب دانايي نيست بلكه عين دانايي است و اين بشر است كه به دانايي و دانندگي مطلق ميرسد. اين سير، سير ظهور بشر به عنوان حق است و بسيار چيزها از قدرت و ضعف كه بشر كنوني دارد از همين نحوه ظهورات است اما نكته مهم اين است كه معمولاً ميپندارند اين حرفها در كتب فلسفه آمده و معدودي از محصلان فلسفه با آن آشنا شدهاند. هرگز! اين حرفها بيان وضع تاريخي بشر است. هگل نه تنها در كتابخانه محبوس نيست بلكه مربي و معلم سياستمداران و حقوقدانان و اهل علم و عمل در غرب و در همه جاي عالم متجدد است. درس فلسفه هگل را همه كس نميداند و بعضي كه آشنايي اجمالي دارند ممكن است با آن مخالف باشند. اما هگل در تاريخ غرب معلم است و درسهاي او با جان ميليونها بشر درآميخته و عجين شده است واي بسا كه از اين معني خبر نداشته باشند و از شنيدنش متعجب شوند. در روزگاري كه ما در آن سر ميكنيم گويي تعبيرات و الفاظي هست كه انسان بايد در خدمت آن باشد و اگر نباشد مرتجع است و بايد توي سرش زد، مهم نيست كه انسان و انسانيت چه ميشود و چه بر سرش ميآيد، اهميت ندارد كه تكليف علم و انديشه و عالم و انديشمند چه خواهد شد؛ فلان شعار و بهمان برنامه سياسي يا ايدئولوژي بايد پيش برده شود و اين يا آن گروه و فرقه و حزب و دسته بايد قدرت سياسي را به دست گيرد و نجات ملت يعني همين. درست يا نادرست و حق و باطل، ملاكي جز عادات فكري اين گروهها ندارد، زيرا حق، قدرت خودشان است و هر چه در طريق احراز اين قدرت باشد مطلوب يا مباح است و هر چه غير از اين باشد، وجهي ندارد. اما اگر بيوجه بودنش را نتوان اثبات كرد، آن را با دشنام و ناسزا بايد از ميدان به در كرد. و اينجا قدرت انديشه ملت خود را نشان خواهد داد. تفكر بيداري است؛ و به همين دليل نميتوان نسبت به تحولات بياعتنا بود. وقتي چيزي ميرود و چيز ديگري ميآيد، اهل نظر و بصيرت و متفكران همه چشم و گوش و جان ميشوند تا دريابند كه چه ميرود و چه ميآيد و چگونه اين رفتن و آمدن واقع ميشود واي بسا كه در وجودشان اين رفتن و آمدن وقوع مييابد. مردميكه اهل تفكرند، متفكرانشان مظهر جان بيدار آنهاست. هنگاميكه مردم به زندگي روزمره مشغولند و حرف و سخنهاي عادي دارند و سخن خلاف عادت به گوششان فرو نميرود، اي بسا كه اهل انديشه به كنار ميرود و شايد كه مجال ظهور تفكر و انديشه نو هم نباشد. اگر تفكر نباشد فرهنگ نيست و در جايي كه فرهنگ نباشد سياست جدي وجود ندارد. همه توفيقها و همه شكستهاي آدمي حاصل مستقيم انديشههاي خود اوست در كائناتي كاملاً منظم كه عدم توازن به معناي نابودي تام است، مسئوليت فرد بايد مطلق باشد. سستي و نيرو و پاكي و ناپاكي آدمي، به خودش متعلق است، نه به انساني ديگر. خودش مسبب آنهاست، نه ديگري. و تنها خودش ميتواند آنها را دگرگون سازد، نه يك نفر ديگر. اوضاع و شرايطش نيز از آن خودش است، نه انساني ديگر. رنج و شادمانياش نيز ناشي از درون اوست. هر گونه بينديشد، خود نيز همان گونه است. مادامي كه همين گونه بينديشد، همينگونه به جا خواهد ماند. اين را بديهي و قطعي ميانگاريم كه هر وقت، هر كس با فلسفه و مباحث عقلي درافتاده، تائيد قدرت حاكم كرده و ضديت با آزادي و آزادگي داشته است. وقتي عقل و فلسفه در خدمت قدرت قرار گيرد، آزادگي اين است كه بندگي عقل را نشان دهند. اگر متكلمان كاملاً توفيق نيافتهاند كه صورتهاي مختلف اين بندگي را برملا سازند، اهل عرفان و تصوف كم و بيش از عهده اين مهم برآمده و نشان دادهاند كه تا عقل مدد از جاي ديگر نگيرد مقلد است و البته كه عقل تقليدي استقلال ندارد، واي بسا كه وسيلهاي در دست قدرتها هم بشود. ولي متوجه باشيم كه عقل تا عقل فضولي نشده نعمت بزرگي است، راهنما و مدبر است. اين عقل را با عقل بلفضول نبايد يكي دانست. مخالفت سطحي و غرض آلود با عقل و فلسفه هم كار جاهلان و سوفسطاييان است و بيشتر مخالفتهايي كه در عصر حاضر با عقل و فلسفه ميشود از اين نوع است.
"ذبيح الله منصوري- كتاب ملاصدرا": بيشتر كساني كه با فلسفه مخالف ميكنند اصلاً اهل نظر نيستند و از فلسفه چيزي نميدانند و البته كه خود فلسفه زده هستند. اينها توجه نميكنند كه تمام حرفهايي كه به نام ترقي و ارزش و آزادي و حقوق بشر و .. . ميزنند در آثار و افكار فلاسفه عنوان شده يا از فلسفه برآمده است. تعلق به فكر و اعتناي به تاريخ و مردم دو امر متباين نيست. وقتي مردم قدري از عادات هر روزي رها ميشوند و قدم در راه جديد ميگذارند، تفكر هم با ايشان است و فقط كساني ميتوانند از آن بركنار بمانند كه سخت در بند عادات باشند. مع ذلك ايراد ميكنند كه اين همه مطالب فلسفي و عرفاني چه ربطي به انقلاب مردم دارد و مردم از كتب فلاسفه و عرفا و شاعران چه درمييابند و چگونه ميتوانند آن كتابها را بخوانند. علاوه بر اين، اهل فلسفه و عرفان معمولاً از غوغا پرهيز ميكنند و به حوادث روزمره اعتنايي ندارند و به اين جهت آنها را ملامت ميكنند كه به خلق و به زندگي مردم بياعتنا هستند و خود را از گرفتاريها و دردهاي ايشان دور نگاه ميدارند. در بيان اين مطلب هم اشتباهي وجود دارد. گوينده سخنان مذكور در بالا ميپندارد كه فقط با شعار ميتوان به انسان خدمت كرد. اينها نميدانند كه نان و كار هم وقتي براي بشر فراهم ميشود كه از نان و كار بگذرد و انسان بشود و اگر به مقام شايسته خود باز نگردد و خانه خرد او عمارت نشود و در باب مناسبترين روابط تامل نكند، نان و كار چگونه فراهم ميشود؟ مطلب را به صورت ديگري بگويم؛ اگر ملاك و ميزان مردم دوستي و خدمت به مردم بيان مطالب شعار مانند و الفاظ و عبارات تكراري و همدردي زباني و تبليغات است و مردم سپر مقاصد اين يا آن ايدئولوژي هستند، البته كه سخنان اهل تفكر در اين ميزان وزني ندارد؛ ولي اگر خدمت به خلق و ترتيب و نظام امور معيشت مردمان به حكم خرد و با تدبير تحقق مييابد، كساني بايد باشند كه فارغ از شهرت و شهوت طلبي سير به مبادي كنند و به جاي اينكه تابع مشهورات باشند به مبادي بروند تا قواعد و نتايجي به دست آورند كه به نظام معيشت هم جان بدهد و به تحقق يافتن امكانات تازه مدد برساند. به اين معني فلاسفه و اهل تفكر انقلابي هستند و رسم و عادت جاري را به هم ميزنند، اما چون در ظاهر به اين رسوم و آداب و عادات كاري ندارند تصور ميشود كه در تغيير آن هم اثري ندارد. كساني كه در مورد تأثير فلسفه شك دارند و نميتوانند دريابند كه فلسفه مبناي تمدن غربي است به اين نكته توجه كنند تا دريابند كه چگونه فلسفه به نحوي كه بر همگان معلوم نيست بر روح و فكر و نظر و عمل مردمان غالب ميشود.