بارها محضِ تفریح، ملوانان، مرغان دریایی را میگیرند این پرندگانِ غولپیکرِ دریاها را که دنبال میکنند مسافرانِ خستهی کشتیای را که روی ورطههای تلخ میلغزد.
هنوز آنها را بر الوار نگذاشتهاند که این پادشاهانِ بی دستوپا و شرمسارِ لاجورد بالهای بزرگ سفیدشان را سخت رقتبار همچو پارو میکِشند بر آب.
چه بیدستوپا و بیرمق است این مسافرِِ بالدار چه مضحک و زشت است اکنون، او که پیش از این زیبا بود. یکی با چپق به نوکش میزند دیگری لنگلنگان راهرفتنِاش را تقلید میکند و به سخره میگیرد او را که پرواز میکرد.
شاعر شبیه است به این شاهزادگانِ ابَرابرها توفانها را تسخیر میکند و به پرستوها میخندد او به زمین، به میانهی هیاهوها تبعید شده است و بالهای غولوارش، مانعِ راهرفتنِ اوست.
دایره ها دوست داشتنی اند گاهی شبیه چشمانَ ت می شوند گاه نزدیکِ لب هایَ ت...وقتی شکلِ بوسه می گیرند یا آن زمان که غزل می خوانی و می خندی زیباترینِ منحنی ها..از لبخندت تا حوالیِ چشمانَ ت پُشت می کنند به هم تو در چارگوشه ها نمی گنجی که تنها با دایره می شود کشیدَ ت... شعر بسی عاجزتر است از نظمِ خطوط شاعران نیز اسیرِ اشکال اند با من سخن می گوید هندسهء پنهان در نگاهَ ت تابِ تمامِ ایوب ها میانِ تلاطمِ تجسمَ م بیتاب می شود و حادثهء بوسیدنَ ت، برای لحظه ای در خیالَ م شکل می بندد... ---------------------امیر حسین زاده
خداحافظی که میکنی بغض میکنم دلم را غصه بر میدارد میخواهم گریه کنم نبودنت را حتی اگر یک لحظه هم بیشتر نباشد ..................... میدانی؟؟ ....... کسی چه میداند!!؟؟ شاید تا امروز بیشتر از صدبار خداحافظی کرده باشیم اما من نمیدانم...... نمی فهمم چرا هیچوقت به تلخی این کلمه عادت نمیکنم هنوز وقت خداحافظی دلم میریزد ؛ دلشوره میگیرم دلتنگ میشوم برای نبودنت حتی با اینکه هنوز نرفته ای و با اینکه قرار نیست برای همیشه باشد. دست خودم که نیست ، دوستت دارم دلم میخواست هیچوقت نمی رفتی کـــــاش می توانستی کاش دیدارهایمان هیچوقت لحظه ی خداحافظی نداشت.. مریـــــــــــــــــم
با افتخار و تمام قد تقدیم می شود به استاد جعفر ابراهیمی
من کلاسِ اوّلی ام از شما جــــــــــــــــــــا مانده ام ابتــــــــــــــــــــــدای راهم و از درک تان وا مانده ام کودکی هایم گره خورده به اشعار شمــــــــــــــــــا من هنـــــــــــــوز ام کودکم در پشت فردا مانده ام مبصر ما سالها بر پـــــــا و بر جـــــــــــا داده است همچنان در محضرت بی وقفه برپــــــــــا مانده ام سبز می خواهم شما را تا همیشه هر کجــــــــا خشک شد احساس من از بس که تنها مانده ام خوانده ام جایی که شاعر مثل یک پیغمبر است مرده ام!چشم انتظار دست عیســــــــا مانده ام خوش به حال آن غزلها خوش به حـــــال واژه ها شعر می گوئید و من غرق تماشــــــــا مانده ام شعر و رویــــــــــــــا می چکد از ابر احساس شما وه چه حالی می دهد مبهوت رویـــــــــا مانده ام شاد و خرم هستی اما شهر من افسرده است خوش به حالت روستایی بی خود اینجا مانده ام* قصّه ای دیگر بگو پابند من را بـــــــــــــــــــاز کن داخل زندان اسکنـــــــــــــــــدر در اغما مانده ام شرح این دلدادگی بیش از تمام قصّه هاست ابتـــــــــــــــــدای راهم و از درک تان وا مانده ام (ح.سکوت)
یکی از دغدغه های روشن بین و درونگر ، گذشت زمان است ،گذشت ثانیه ها ،گذشت دقیقه ها و ساعت ها.گذشت روزان و شبان گریز پا.
در این میان مردم بی خیال لحظه های عمر را بر باد میدهند،بی آنکه به گذران لحظه های آن نیمه نگاهی اندازند.
ولی یک شاعر آگاه چون (هوفمانستال ) پیش گام مکتب ادبی سمبولیسم و شاعر ارزنده اتریش و آلمان ،گذشت زمان را خیام وار درک میکند و سایه روشن نیم رنگ گذران زندگی را در می یابد بی آنکه بخواهد خود را در هاله رویاها گم کند آنجا که می سراید"
میوه های کال آرام آرام می رسند
ودر خاموش شب از شاخه فرو می افتند
ساعتی چند بر زمین می مانند
سپس می بوسند و به خاک می پیوندد
و کودکان ، بی آنکه چیزی در یابند بزرگ می شوند و بزرگتر
و جاده ی زندگی را به آرامی به پایان می برند
راستی این همه خنده و گریه برای چیست آیا ما همه ، کسانی نیستیم که جاودانه تنهاییم؟ ودر میان جمع همدمی نداریم؟
خواجه اهل راز ،حافظ شیرازهم آنجا که به گذر عمر اشاره دارد مخاطبان را به نشستن کنار جوی آب روان فرا می خواند تا به گذر روزان و شبان عمر بنگرند و آن را بیهوده از دست ندهند،چه فرصت ها دیر بدست می آید ولی زود از میان میرود.
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت به جهان گذرا ما را بس
(آوا رضایی)فتوحی که مجموعه سروده هایش با نام سایه های آویزان انتشار یافته است در باره گذر زمان با زبانی دیگر این باور را بازتاب می دهد و می گوید عقربه ها در انحصار زمان است و ما انسانها چه زن و چه مرد غنوده بر پهنه ی زمینیم و نظاره گر تراشه های حسرت که بر هستیمان سایه افکنده و گاه و بیگاه ما را آزار می دهد
خود را نمی یابم
عقربه ها
در انحصار زمان
زنان و مردان خوابیده در پیکر زمین
تراشه های حسرت
در ضیافت ترانه ها
نگاهی از آه ماه
افتاده بر آفتاب
این گونه سروده ها که رنگ سمبولیسم به خود گرفته نمایشی از دغدغه ی نسل امروز استیا دست کم دغدغه ی بخشی از نسل امروز که تلاش میکند اندیشه را بصورتی که حواس پنجگانه را مخاطب قرار
دهد بیان کند وآنچه را که بر حواس اثر میگذارد، به اندیشه و خرد پیوند زند
آنچه روشن است شاعر میخواهد پدیده ها را از پشت روحیه ی خیال انگیز بنگرد روحیه ای که نمایی مه آلود دارد و فضا را نیمه تاریک احساس میکند.
آوا رضایی در سروده های دیگرآهنگ ثانیه ها را هراسان به وصف میکشد و حرکت عقربه ها را بر صفحه ی ساعت بوسه ای می پندارد که بر چهره ی زمان نقش گرفته است.
هراسان است
ساعت
در شکل هندسی خویش
به قاعده
عقربه ها
بوسه میزنند
زمان را...
شاعر در جایی دیگر ، نوع نگاه خویش را تغییر می دهد و جلوه گری ایهام آمیز زندگی را از تیررس نگاه تیز بین خود به یک سو می افکند تا به زندگی و هرچه در آن است لبخند زند و امید وارانه بگوید :
آنگاه که ایمن می شوم از کلامت
می رویم /از نگاهت
و روزانه این امید را تا آنجا می گشاید که در رگه های تصورش،درختانی که در زمستان سرد فسرده اند ، با گرمی و روشنی دیدار دلدار از خواب گران زمستانی بیدار می شوند و همچون بهاران شکوفه می دهند:
وقتی، تو با منی
درختان
در سپیدی سرد
هم
شکوفه می دهند
شاعر با راز و رمز عشق و شراره های سوزان محبت آشناست و این آشنایی را به نوعی( شناخت ) رسانده است، شناختی که با دمدمه های هستی آفرین عشق دمساز است و شاعر را وا می دارد آوای موسیقی را چاشنی ترانه اش کند و با احساسی که از درونش زبانه می کشد به
سمبل ها و آهنگ ها بنگرد.او در این حالت تکرار عشق را چون امواجی می داند که ناگهان بر پهنه ی دل دریایی اش رخ می نماید و خود را با دلداری روبرو می بیند که تاکنون نمی شناخته ولی انتظار دیدار او را داشته است
تکرار عشق را امواج می داند
تویی که نمی شناسمت یک روز می آیی
ومن
با دل دریائیم
امواج را
هموارخواهم کرد.
گریستن و ریزش اشک های اندوه با چشم سرو کار دارد ولی نوعی از گریستن هست که (زبان افسوس) نام گرفته و جلوه های نمادین آن از دید ژرف نگران پنهان نمی ماند به ویژه زمانی که مسئله ی دردو هجران وسایه فراق در میان باشد و شاعر فرصت می یابد هجران یار را به گریستن لبان تشبیه کند و چنین نغمه سر دهد :
با لبانم گریستم
سایه ات
مدام
ریزش میکند
بر فاصله ها
بر باور آوا رضایی شعر جسی است خوابیده که مخاطبان را بیدار میکند و تا زمانی که شعر در ذهن شاعر است در چهره ی تصویر
(خود آگاهی شاعر ) جلوه گری دارد ولی هنگامی که روی کاغذ می آید و بر صفحات کتاب نقش گرفت دیگر به خوانندگان پیوند می یابد تا در زیرو بم سروده های شاعردرد زیستن را که او احساس کرده ، دریابند و راز دلبستگی ها و اضطراب ها را در رقص واژه ها و آرایه ها و تصویر های ذهنی خود شکل دهند و در هم آمیزند مگر نه آنست که خود شاعر می سراید
1 – عشق معطوف به غير از خود است. در حاليكه محور هوس خود فرد و لذت اوست. جملات زير را مقايسه كنيد: - ( من) دوستت دارم - ( من) برات مي ميرم - (براي من) هيچكس مثل تو نميشه - ( من ) هميشه به فكر توام -( من) را فراموش نكن - ( من ) از تو رنجيدم در حاليكه در عشق، توجه به حالتها و لذتهاي خود نيست. و خواست و شرايط معشوق جايگزين خودخواهي فرد مي شود. جمله معشوق است و عاشق پرده اي زنده معشوق است و عاشق مرده اي 2 – هوس پاسخ به يك نياز جسماني و رواني است، مثل نياز به آب، نياز به اكسيژن ، نياز به غذا. ولي عشق فراتر از يك چنين نيازي هست. عشق فراهم آورنده رشد و خودشكوفايي فرد است. لذا فردعاشق خود را خوار نمي كند، كوچك نمي كند. عشق عزت و احترام دارد و اين احترام از روي بي نيازي و بزرگي عشق حاصل مي شود.
شعری از " گابریلا میسترال " برگردان :کامیار محسنین
کودکی معلول گفت: «من چطور برقصم؟» گفتیم بگذار قلبت برقصد. سپس بچه ای ناقص العقل گفت: «من چطور بخوانم؟» گفتیم بگذار قلبت بخواند. سپس بته خشکیده بیچاره ای گفت: «پس من چطور برقصم؟» گفتیم بگذار قلبت با باد پرواز کند. سپس خدا از آن بالا گفت: «من چطور از آبی آسمان فرود آیم؟» گفتیم بیا اینجا برای ما در نور برقص. تمام دره می رقصید با هم زیر نور خورشید و قلب او که نپیوست به ما بدل شد به خاک… به خاک.
باز تنها شده ام خسته ام از همه چیز؛ خسته از دور تسلسل زده عقربه هایی که فقط، به صدای نت "لا" می خوانند! خسته از حجم ز غربت لبریز.
آینه، غرق در حجم هجوم زنگار. دور تا دور اتاق، کوبش پتک رکود است انگار! زیر سنگینی چوبینه قاب، میخ ها هم به ستوه آمده اند. عکس هایی که همه، خالی از خاطره اند و سیاهی سکوت، بر سپید دیوار...
کوچه یک سر قرق خاموشی ست پنجره خسته از این تنهایی ست. ریزه سنگی ای کاش، سوی این پنجره می آمد و می خواند مرا لیک امشب قرق خاموشی ست.
زیر رگبار سکوت، گذر بی خبری خیس شده. انتظار، چیره بر دایره چشمانم، قد بر افراشته، تندیس شده.
من و دلتنگی و نجوای سکوت، به هم آمیخته ایم. چه خموشانه شبی ست! چه خموشانه شبی ست . . .
نکاتی پیرامون نوازندگی پیانو ایرانی: از زمان ورود پیانو به ایران توسط ناصرالدین شاه قاجار تا کنون شیوه های گوناگون و نظرات متفاوتی در مورد نوازندگی پیانو ایرانی وجود داشته است. یکی از مهمترین تفاوتها و روشها ،کوکهای پیانو ایرانی است. به طور مسلم بسیاری از گوشه ها و مایه ها و دستگاه ها نیاز به تغییر کوک به فواصل ربع پرده ای دارند ، ولی همانگونه که در مطلب پایین هم گفتم خیلی از دستگاه ها را هم میتوان بدون تغییر کوک نواخت . حال با در نظر گرفتن دشواری کوک پیانو (288 سیم با فشاری بالغ بر 30 تُن) در خیلی از مواقع همانگونه که استاد جواد معروفی این روش نوازندگی را بنیان نهادند و با توجه به این نکته که در نوازندگی پیانو کروماتیک (بدون ربع پرده) وسعت آکوردها و تنوع هارمونی خیلی بیشتر خواهد بود میتوان از اجرای متفاوتی از دستگاه هایی که گفته شد بهره مند گردید . در عین حال نوازندگی با کوک ربع پرده هم زیبایی و ملاحت خود را دارد ، چه به روش استاد مرتضی محجوبی و یا استاد جواد معروفی درنهایت هیچکدام از این دو شیوه مغایرتی با هم نداشته و هر یک در جای خود بسیار زیبا و گوش نواز خواهند بود و یک نوازندۀ خوب پیانو ایرانی میتواند از هر دو روش بهره بگیرد.
علی شرافت/برگردان اسپانیایی از/ علی نوروزپور *** ایراد ندارد دیوانه خطابم کنید من آنقدر نیمکت چوبی ام را آب می دهم شاید روزی جوانه زند. **** A mí me da igual que me llamen loco Voy a regar tanto mi banco de madera Que tal vez brote Ali Sherafat/Traducido por/Ali Norouzpo
آن روز ، روز اندوه تو بود ، روز اندوه هزار چشم گشوده به اشك در كوچه هاي سرد كسالت ، در كوچه هاي بي واقعه و بي اميد .
وقتي كه تو مي رفتي وقتي كه تو با ياران ميعاد را به سالهاي دور مي خواندي . و سفر نام عزيمت تو بود . آن روز روز رفتن تو بود و روز رفتن پرنده ها با آواز غريب خويش . آن روز كه بايد بايد تو را مي ستوديم تو را به كلبة خورشيد مي برديم بي نشان رفتي رفتي و يارانت ، اين كودكان تنهايي تو را از پشت پرچين ها ديدند كه چه تنها و غريب مي رفتي . غربت تو ، در كدامين ديار بود؟ فصل گريستنت ، در كدام روز ؟
اي همدم ، نگفتي هيچ چگونه يادها تو را رها كردند چگونه لحظه هاي سنگين فاجعه ، شكوفه چشمان تو را نديدند چگونه خانة تنهاييمان براي تو كوچك شد و غربت براي تو اميد .
رفتي اي همدم اما دستانت آن دستان مهربان كه با من يار بودند ديگر كدام روز براي چيدن يك شكوفه خواهند شكفت ؟ و چشمانت كه راز رازقي ها داشتند ديگر كدام روز مرا از پشت سالها صدا خواهند زد ؟ ديگر چگونه مي توان اميد داشت در آن ديار غريب كسي از بودن آفتاب ، با تو حرفي زند و از باغچة يك محبت و يك عشق گلي به ابریشم گيسوان تو چيند .
باد مي دانست رفتنت را باد مي دانست. آن روز كه تو رفتي باد ، اين سوگوار ولگرد زوزه كشان تنهايي كوچه را پيمود و غربت پاييز برتمام خانه ها نشست .
ديگر صداي برگ بود . صداي برگ . درخت و باغچه از خواب و غربت حرف مي زدند و انجماد خون سفيد در رگها صحبتي بود از پريشاني يك قوم . قصه اي بود از سفر يك فصل .
در خانه هاي تنهايي در خانه هاي غربت و بيماري آه ، اي همدم ديگر چگونه مي شد به اميد فردا نشست . در ديار غربت وقتي كه سفر ، فصلي بود از حكايت گريز ديگر چگونه مي شد به اعتماد انبوهی نشست . و به فردا امیدبست.
ديگر چگونه مي شد به جماعتي پيوست كه دشنه كينه ها را ، بر سينه ها نشانده اند .
آه ، پاييز آمده بود و غربت پاييز در كوچه هاي ساكت و سرد در عصر هاي پريشاني و درد تنهايي هر خانه را جشن مي گرفت .
رفتي اي همدم ديگر در اين ديار بودن ، شكلي ست از نبودن . وقتي تو در آن ديار دور گل لبخند را مي چيني ، اين جا شكوفة هزار اشك مي شكفد . وقتي در آن ديار به مردمي مي رسي لبخند بر لب ، قصه اميد را مي خوانند اين جا هزار چهرة عبوس با رخساري زرد از درد مي گريند . اين جا فصل ديگريست در اين ديار غريب باران سوگي دارد و تنهايي هر خانه را هر روز به آواز مي خواند .
ديگر چگونه مي توان در كوچه هاي سرد و تنهايي در كوچه هاي غربت و بيماري به پيرزني تنها گفت : آرزو هايش را از آمدن بهار به خواب بسپارد كه زمستان در راه است .
آه ، پاييز آمده است و غربت پاييز صبحگاهان ، صداي برگها را دارد .
و در اين ديار ، حكايت تنهايي ست . ديگر اي همدم محبت قصه اي بود از ياد ياران دور اينك روزگار ديگريست . فصل ، فصل اشكهاي سوگواري ست .
ديگر چگونه مي توان در صف هاي ملموس اشتياق با چشمهاي تر به انتظار دوست ماند ، وقتي كه دوست را به بند خانه مي برند . ديگر چگونه مي توان صدا زد : آي ، دوست .
رفته اي اي همدم بي تو ، تنها مانده ام و در آرزوي صدايي از عشق ، به اميد نشسته ام . ديگر در من ، من ديگري ست مني كه از خستگي ديگران مي ميرد .
آه ، صداي برگ مي آيد . غربت پاييز كوچه هاي خالي را به ميهماني خويش مي خواند . درخت ، سبزيش را در قصه ها مي جويد . و روز ، خورشيد مرده اش را بر دوش مي كشد. و از هر سو ، صداي برگ مي آيد صداي برگ . مي شنويد ؟
تو اتفاق نو بودی ، یه روزی به تو خندیدم تو تعبیر همون حسی ، من این روزا رو میدیدم
2
با اینکه میدونم دلت با من یکی نیست ، /با اینکه میبینم به رفتن مبتلایی /چشمامو میبندم که میمونی کنارم /با اینکه میدونم کنار من کجایی /چشمامو میبندم که رؤیاتو ببینم /چشمامو میبندم تورو یادم بیارم /حرفای من رؤیاییه میدونم اما من از
ببین چگونه باغ مژگانم خیس و خزان آلـــوده کوچــــــــهء تنهائیم را آب پاشی می کند !! من ســــــردم است و خورشید گـــــویـی دیگر از نفس افتاه قندیل غروبِ دلتنگی برسقف یخ زدهء انتظار کــوهان درد مــرا تاول تاول می آزرد خسته ام از ملالتِ تکـرارعـابران یخی آن همراهان عبوس از دیدن پر ملال آن دغل یاران بی سلام آن چشمهای مـــه گرفته این لبهای یخــی !!!
شعر " بم ،غرور خفته در آوارها " از شاعر "جواد رحیمی"
حلقه زد، جاری ، سرازیر از دوچشم اشک ، یار و همدمم از بغض و خشم لاله ها، گل های ناز کشورم در شبی رفتند خونین از برم پای ذهنم مانده در بهتی سیاه از غروب غنچه ها قبل از پگاه من چه گویم تا نمایم شمَه ای تا برآرم از دل و جان ذمَه ای « بم» تو ای افسانه ی عصر جفا ای غرور خفته در آوارها دست تقدیرت چنین بی تاب کرد ؟ قلب و جان غنچه هایت آب کرد؟ علم و تدبیری کجا تا گل کند غوره ی اشک یتیمان مل کند کاسه ی قلب تو را بندی زند بهر شادی تو لبخندی زند دیده ی گل ها پر از اشک است آب از غم و درد تو شد دل ها کباب هر کسی دست وفا دارد به پیش تا بگیرد گوشه ای از قلب ریش صبح جمعه پنجم دی ماه بود سال هشتاد دو «بم» از ما ربود دست خون آلود غول زلزله در دل مردم فکنده ولوله از چهل قدری فزون باشد هزار طعمه ی این زلزله این غول هار هر که مانده در غم دلداده ای گشته قلبش خون چنان آلاله ای یارب این تقدیر باشد یا بلا ؟ از تو یا از جهل بی فرجام ما سرزمین من تمامش یک« بم »است بهر حفظش پشت تدبیرم خم است ای بزرگان وطن ، یاری کنید فکر بکری بهر گل کاری کنید خار در چشم وطن ، تیری به تن «راحم» ، آرامش ، گرفته از سخن
شعر "طلوع زمستان" از شاعر "فردین نوری" غروب اندیشه سرد یخی است در بستر دریاچه ارمیده در دشت و آسمانی خالی از پرواز پرندگان خیال و میشکند شاخه یخ زده پاییز زیر هجوم سرد زمستان رقص اخرین خدا حافظی رنگ وحضور فصلی سفید فصل یکرنگی زمستان طلوع میکند با رفتن یلدا زمستان
زمین ما را گرفته اند کسی به دادمان نمی رسد کسی هنوز بعد از اینهمه سال نیامده توی گوششان بزند چقدر بی کسیم ما ، چه تنهاییم زمین مان آب و خاک خوبی داشت کنار خانواده خوش بودیم نبود غصه ای تا که همسایه زمین خود را به یک غریبه فروخت و آن غریبه آمد سراغ ما برای ما هفت تیر کشید وگفت اینجا از ماست نه پول میدهیم نه مهلت از این زمین باید بروید کجا؟ نمیدانم رفتیم از آن زمان تا کنون هر روز به خانه ای میهمان هستیم
شعر "دیواردلت" از شاعر "علیرضا محسنی" توبه من خندیدی زیرلب هم گفتی که چرا این همه دیوار دلت کوتاه است که به دیواردلت خوب نگری،یادگار همه رهگذران پیدا است ما کشیدیم ،به دور دل خود،برج وباروی بلند ره نیابد بدان دوست ودشمن به کمند من دراین فکر،که آیا ، دیوار دلم کوتاه است لازم است تا به خشتی بلندش کنم وبه ناگاه، دستی تکان داد به من رهگذری اوهمان بود،که میگفت به من که چرا این همه دیوار دلت کوتاه است.
هستیگرایی یا اگزیستانسیالیسم (به انگلیسی: Existentialism) جریانی فلسفی و ادبی است که پایه آن بر آزادی فردی، مسئولیت و نیز انسان، وجودی یگانهاست که خودش روشن کننده سرنوشت خویش است.
اگزیستانسیالیسم از واژهٔ اگزیستانس به معنای وجود بر گرفته میشود. سورن کییرکگارد را نخستین اگزیستانسیالیست مینامند، میان «اگزیستانسیالیسم بیخدایی» و «اگزیستانسیالیسم مسیحی» تفاوت هست. از میان شناخته شدهترین اگزیستانسیالیستهای مسیحی میتوان از سورن کییرکگارد، گابریل مارسل، و کارل یاسپرس نام برد.
اگزیستانسیالیسم توسط فردریش نیچه و سورن کییرکگارد، فیلسوفانی از قرن نوزده، بطور واضح مطرح شد، هر چند که در قرنهای پیشین نیز پیشگامانی داشت. در قرن بیستم مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی، فیلسوفان اگزیستانسیالیست دیگری چون ژان پل سارتر، سیمون دوبوار و آلبر کامو (هیچ گرا، آثار آلبر کامو به نگرشهای اگزیستانسیالیسم شباهت دارد، اما در اصل آبسوردیسم میباشد) را تحت تاثیر خود قرار داد. فئودور داستایوسکی و فرانتس کافکا نیز مفاهیم اگزیستانسیالیستی را در آثار ادبی خود دستمایه قرار دادند. همانطور که گرایشات مشترک بین متفکرین اگزیستانسیالیست وجود دارد، تفاوت و اختلاف نظرهایی هم بین آنها مطرح است (تفاوت اصلی بین اگزیستانسیالیستهایی است که منکر وجود خدا هستند مانند سارتر و اگزیستانسیالیستهایی که معتقدند خدا وجود دارد مانند فرانسوی، گابریل مارسل در میانهٔ دههٔ ۱۹۴۰ بکار گرفته شد و توسط ژان پل سارتر، کسی که در ۲۹ اکتبر سال ۱۹۴۵، اگزیستانسیالیسم را از موضع خود در مقالهای به کلوپ متنو در پاریس مطرح کرد، اقتباس شد. مقالهٔ او با نام اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر منتشر شد که این کتاب کوچک نقش مهمی را در فراگیری تفکرات اگزیستانسیالیستی ایفا کرد. این اصطلاح از گذشته به فیلسوفان دیگر که وجود، و در معنای خاص آن وجود آدمی، موضوع اصلی فلسفهٔ آنها بودهاست نسبت داده میشد. مارتین هایدگر تمرکز آثار خود را از دههٔ ۱۹۲۰ بر وجود آدمی قرار داد، و کارل یاسپرس در دههٔ ۱۹۳۰ فلسفهٔ خود را نامید. هر دوی آنها تحت تاثیر فیلسوف دانمارکی، سورن کییرکگارد، بودند. برای کییرکگارد، بحران وجود آدمی دغدغهٔ اصلی بود. او را به عنوان اولین اگزیتانسیالیست میشناسند؛ در حقیقت او اولین فردی بود که صراحتاً سوالات اگزیستانسیالیستی را در کانون توجه فلسفه اش قرار داد. هم چنین در گذشته، نویسندگان دیگری صراحتاً مضامین اگزیستانسیالیستی را از خلال تاریخ فلسفه و ادبیات مطرح نمودند. در پی پیدایش اگزیستانسیالیسم طی دههها، زمانی که جامعه با آن بطور رسمی آشنا شد، اصطلاح اگزیستانسیالیسم به ناگهان فراگیر گشت. برخی نوشتهها و تفکرات که به مفهوم اگزیستانسیالیسم به نوعی پرداخته بودند، عبارتند از: • • • • [۱]
آنچه که در فکرم برایم نامشخص مینماید اینست که چه باید بکنم، نه آنچه باید بدانم، مگر دانشی که مقدم بر هر عملی است. باید بفهمم که خداوند واقعاً از من چه میخواهد تا انجام دهم: آن چیز آنست که حقیقتی را که برای من حقیقت است بیابم، آن معنی ای که برایش میتوانم زندگی کنم و بمیرم را بیابم.... مسلماً انکار نمیکنم که هنوز ضروریت دانش و اینکه توسط آن کسی میتواند فراتر از باقی انسانها عمل کند را، درک میکنم؛ اما دانش باید در زندگی من بکار آید، و هم اکنون این مهمترین چیز از دید من است.
واقعگرایی یا رئالیسم، یک مکتبفلسفی است که مدعی است بین علم و معلوم قابلیت تطابق وجود دارد؛ یعنی علم میتواند جهان را چنان که واقعا هست توصیف کند.
«واقع گرایی متضمن مفهوم صدق( یا حقیقت) یا کذب است. هدف علم نزد واقعگرایان توصیف صادق و درست چگونگی واقعیت جهان است.»(۱) چنانچه گزارهای که به آن علم داریم، در عالم خارج از ذهن نیز برقرار باشد، علم ما از معلوم «درست» و «صادق» است. در غیر این صورت علم ما «نادرست» و «کاذب» است.»
واقعگرایان معتقدند جهان مستقل از فهم انسان وجود دارد و فهم انسان میتواند کاشف پارهای از امور در عالم خارج باشد. گزارههای درست امری از جهان واقع را چنانکه هست، توصیف میکنند. واقعگرایان معتقدند نظریه میتواند صادق باشد حتی اگر کسی به آن اعتقاد نداشته باشد
نوشتههای توماس آکویناس یا توماس قدیس (۱۲۷۴-۱۲۲۵میلادی) را میتوان نقطهعطفی در گذار تمدن غربی از اندیشه دوران باستان (یونان و روم قدیم) به دنیای مدرن دانست. او در راس دیگر دومینیکنهای قرن سیزدهم میلادی، با تکیه بر برخی از اندیشهای ارسطو، تفسیری متفاوت از رویکرد متالهین نو افلاطونی غالب بر کلیسا در قرون وسطی ارائه داد و راه را برای خرد ورزی مدرن در سدههای بعدی باز کرد. نو افلاطونیان به صورتهای کلی مستقل از افراد اعتقاد داشتند و اینکه شناخت حقیقت در گرو دست یافتن به این صورتهای کلی است. به عقیده آنها از عالم افراد و زندگی حسی (تجربی) فناپذیر راهی به دنیای ازلی و ابدی حقایق صورتهای کلی وجود ندارد. دوگانگی بین جسم میرنده و روح جاودانه انعکاسی از دوگانگی دنیای حسی (افراد) و عالم صورتهای کلی است. توماس آکویناس با تفسیر ارسطویی از صورتهای کلی، دسترسی به آنها را از طریق انتزاعات عقل فردی امکانپذیر دانست. به عقیده وی عقل انسان با تحلیل پدیدههای فردی و با توسل به فرآیند انتزاع میتواند به درک صورتهای کلی نائل آید. نتیجه این رویکرد جدید، اهمیت دادن به مشاهدات تجربی و مشروعیت بخشیدن به عقل برای استنتاجهای انتزاعی از این مشاهدات بود. ارسطوگرایی توماس آکویناس در حقیقت زمینه را جهت رشد رویکردهای علمی مدرن آماده ساخت. آکویناس بر این باور بود که فلسفه و الهیات نه تنها در تضاد با هم نیستند بلکه مکمل یکدیگر برای رسیدن به حقیقتاند. از نظر وی، دانش انسانی مجموعهای بزرگ از یک نظام سلسله مراتبی است که در قاعده آنها علوم قرار دارد، بالاتر از علوم فلسفه و در راس همگی آنها الهیات است. وحی و مکاشفه که ناظر بر راس هرم دانش است موجب محو و بلاموضوع شدن ارزشها و حقایق انسانی در قاعده هرم نمیشود. فلسفه بر مبنای اصول کشف شده توسط عقل حرکت میکند و الهیات از وحی تعبدی الهام میگیرد. آکویناس تاکید میکند که وحی الهی به هیچوجه در تضاد با آنچه که انسانها با عقل طبیعی خود کشف میکنند نیست.(۱) او در «جامع الهیات» خود (کتاب دوم) به بحث عقلی درباره موضوعات اجتماعی و اقتصادی میپردازد. برخی از مهمترین مورخان اندیشه اقتصادی بر این عقیدهاند که مباحث آکویناس در اقتصاد به ویژه درباره قیمت عادلانه نقطه آغازی در طرح رویکرد مدرن به فعالیتهای اقتصادی است.