روز میلادم انگار افروخت مهر بارید عشق دمید آتش اهورایی وزیدن گرفت نسیم شوق مهر شاید ماه ایجاد دل من باشد مهر بسان مهره ای ست بر گردن مهر زده ای برلب بر دل بر عقل حلقه زده ای بر چشم بر گوش بر دست .
هرچه باداباد میسرایم خط خطی های افکارم می سپارم دست تو ای باد...! شعری از اشک باران شعری از آن دستان چرک کودکان بی سر و سامان ببر شعرم را ناکجا آباد به شهر های غریب که مردمانش نان خشک را در سفره پنهان خود دارند ببر به دست مادرانی که پستان های شان از شیر خشک است کودکانش شیر بز یا... ! ان شتر پیر را می نوشند ببر بر دستان پینه بسته دخترانی که هنگام نان پختن رهایی را آواز می خوانند ببر بر سرزمین مهربان کولی ها که شب در خواب میگریند...!