حافظ و مولوي را ميتوان «مركز باور» دانست. در واقع آنها «مركزي» را در منظومه فكري خود قرار ميدهند كه رستگاري بر مبناي پيروي از حكم او امكانپذير است و راه نجات تنها در سايه اطاعت از او ميسر ميشود. به عبارت ديگر حقيقت، تنها در اختيار «انسان نمونه» است و ديگران حقيقت را تنها ميتوانند از دستان او بگيرند و خود به تنهايي قادر به دريافت آن نيستند. برخلاف اين دو شاعر خيام نگاهي به «انسان نمونه» ندارد. خيام «مركز باور» نيست و اصولاً در منظومه فكري او «انسان نمونه» و اطاعت بيچون و چرا از وي جايي ندارد. جهاننگري خيام بر «خوش بودن» استوار است كه اين خوش بودن هم در سايه اطاعت از ديگري به دست نميآيد بلكه اين خود فرد است كه پس از غور و دقت در جهان پيرامون به آن ميرسد. با اين مقدمه بايد ديد هر يك از اين دو نوع نگاه (مولوي و حافظ به عنوان يك طيف و خيام به عنوان طيف ديگر) چه ويژگيهايي دارند و نتايجي كه به همراه آنها زاده ميشود، چيست؟
حافظ مركزي را كه معرفي ميكند «پير مغان» يا «پير طريقت» و امثال آن مينامد و براي مولوي اين مركز، شخصي است به نام «شمس تبريزي». به عبارت ديگر در انديشه اين دو شاعر «مركز» يك «فرد» است؛ فردي كه ويژگيهاي خاص خود را دارد و شايسته برتري است. در اينكه «مركز» در انديشه مولوي يك فرد به نام «شمس» است ترديدي نيست اما در مورد حافظ برخي اين نكته را طرح ميكنند كه «پير مغان» يا «پير طريقت» در انديشه حافظ «انسان كامل» يا «انسان نمونه» است و در زندگي او چنين پيري وجود نداشته است. ميتوان اين موضوع را پذيرفت. اما نكتهاي كه اين گروه از نظر دور ميدارند آن است كه «پير مغان» يا «پير طريقت» گرچه «انسان نمونه» يا «انسان كامل» است و در زندگي حافظ وجود خارجي نداشته است اما در منظومه فكري او وجود اين «انسان نمونه» در زندگي آدمي محال نيست. به عبارت ديگر «پير مغان» از نظر حافظ انسان كاملي است كه بالقوه ميتواند در زمين وجود داشته باشد. حتي اگر اينگونه هم قضيه را نبينيم بايد گفت در تئوري حافظ بهتر است چنين شخصي وجود داشته باشد و اگر فردي به اين «انسان كامل يا نمونه» دست يافت بايد از او پيروي مطلق كند. چنين نگاهي در انديشه بسياري از اديبان، عارفان، فلاسفه و نظريهپردازان علوم مختلف از جمله علم سياست ديده ميشود. به عنوان نمونه اگر افلاطون در نظريه خود به «فيلسوف شاه» اشاره دارد كه بهترين رهبر براي يك جامعه است، به اين معنا نيست كه چنين رهبر آرماني در زماني كه افلاطون نظريه خود را طرح ميكرده وجود داشته و اين فيلسوف به چنين فردي دست يافته و او را ميشناخته است بلكه مهم آن است كه وي چنين فرضيهاي را مطرح ميكند تا جامعه و مردم به دنبال يافتن چنين فردي براي هدايت و رهبري خود باشند. در واقع به نظر افلاطون گرچه اين «رهبر نمونه» و «انسان كامل» در زمان ارائه نظريه، وجود خارجي ندارد اما پيدا شدن چنين رهبري غيرممكن و محال نيست و ميتوان به آن دست يافت و جامعه را به او سپرد و اطاعتش كرد. چنين حكم و موضوعي درباره حافظ هم صدق ميكند. مهم اين نيست كه حافظ، آنچنان كه مولوي در زمان حيات خود پير مغاني به نام شمس تبريزي پيدا كرد، به كسي كه «پير مغان» يا «پير طريقت» او باشد دست نيافت بلكه مهم آن است كه وي با طرح اين نظريه، وجود يك «مركز» را براي نجات و رهايي افراد لازم ميداند و اعتقاد دارد «فرد» براي رهايي و نجات بايد چنين «مركزي» را پيدا كند. همچنان كه در زمان حيات حافظ و نيز پيش و پس از او، بسياري از افراد در چارچوب چنين نظريهاي فردي را به عنوان «پير مغان» يا «پير طريقت» خود يافته و براي نجات به او متوسل و تابع محض او شده بودند. به اين ترتيب در نگاه حافظ «پير مغان» يك «انسان» است نه «غيرانسان»؛ انساني كه ميتواند وجود داشته باشد و افراد براي رستگاري بايد پيرامون اين مركز قرار گيرند و حول آن بچرخند و بنده او باشند و او را قبله خود قرار دهند: «بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند» (حافظ) يا «قبله، شمسالدين تبريزي بود». (مولوي)
خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی سراینده دلنشینترین غزلهای فارسی که پیامآور عشق و محبت است، با سخنانی آکنده از صفا و صمیمیت همگان را امید میبخشد و به مروت و مدارا میخواند. راز و رمز جاودانگی حافظ و محبوبیتش همین عشق است که آن را از هیچ انسانی دریغ نمیدارد. از آن به دیر مغانم عزیز میدارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست بادا که این آتش در دل دوستدارانش نیز همواره شعلهور و روشنیبخش باشد. جایگاه جهانی حافظ بیانگر این واقعیت است که حافظ مقامی فراتر از یک شاعر و استاد سخن دارد و رسالتی بالاتر از زیبا سخن گفتن برای خود قایل بوده است، او بزرگ معلمی است که میکوشد تا همگان را به همزیستی در سایهسار خوشدلی و حسن نظر نسبت به واقعیت بیرونی فرا بخواند و به مخاطبان خود بیاموزد که انسان خود سرچشمه شادکامیها و رضایتمندیهاست و برخورداریهای مادی به دلیل گذرا بودن حسرت به دنبال دارد. در این دنیا اگر سودیست با درویشِ خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی واسطهای که ورود حافظ را به هر دیار و خانه و قلبی میسّر میسازد نگاه انسانی او به هستی است. حافظ با اعتراف به این حقیقت تلخ که همه انسانها در عالم خاکی در معرض لغزشهای نفسانی هستند از آنها میخواهد نگاهی تسامحآمیز به یکدیگر داشته باشند. جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی حافظ راه خلاصی از تنگناهای نفسانی و رستگاری را پرهیز از خودبینی و کیش شخصیت میداند. تا عقل و فضل بینی، بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم،خود را مبین که رستی اگر چه غزلیات حافظ را میتوان در ردیف ادبیات تعلیمی جای داد اما نصایح حافظ آمیخته با لطافت و ظرافتی است که به مخاطب آرامش میدهد و او را مهیّا میسازد تا ابتدا نگاهش را به هستی تغییر دهد. در واقع حافظ تلاش میکند که ابتدا نگریستنی دیگر را به ما بیاموزد و ما را در فضایی قرار دهد که آمادگی پذیرش توصیههای انسانی او را داشته باشیم. مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها *** ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا *** حافظ اقبال و رویکرد دنیا به آدمیان را به اندازهای کوتاه و گذرا توصیف میکند که گویی افسانهای بیش نیست و در ادامه مخاطب شعر خود را به نیکی کردن در حق یاران ترغیب میکند. در واقع میگوید که آنچه میماند نیکی است و آنچه میگذرد فرصت نیکی کردن است. بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند بخشی از همت حافظ در غزلیاتش صرف بیان این حقیقت شده است که انسان متعلق به جهان برتر و بهشت است و نباید خود را اسیر تعلقات دنیوی کند. حافظ رسیدن به بالاترین مراتب کمال و جهان برتر را در گرو پایبندی به معیارهای الهی میداند. تو را ز کنگرهی عرش میزنند سفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده است *** حیف است طایری چو تو در خاکدان غم زینجا به آشیان وفا میفرستمت *** حافظ بیشترین نفرینها و نفرتها را نثار ریاکاری، دروغ و تزویر میکند و ریاکاری را آتشی میداند که خرمن دین را خاکستر خواهد کرد. آتش زهد ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقهی پشمینه بینداز و برو *** چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم حافظ پیوندی ناگسستنی با غزلیاتش دارد و گریز رندانهاش از اینکه منتسب به طیفی خاص باشد به این دلیل آشکار بازمیگردد که طیفهای اجتماعی در آن زمان به اقتضای زمانه آلودگیهایی داشتهاند، یکی ریاکار بوده، دیگری خونخوار، یکی در مال وقفی تصرف میکرده و دیگری جایگاهی فروتر از شایستگیهایش داشته و... حافظ نمیخواسته که در ردیف آنها قرار گیرد و ضمن اینکه به همه آنها تاخته و نقاب از چهره آنها برداشته از نصیحت نیز دریغ نکرده و رسم نوعدوستی را در حق آنها به جای آورده است. به هر حال دیوان حافظ اکنون چونان گوهر گرانبهایی در اختیار ماست. بیگمان بهرهگیری از ذخایر فرهنگی به مراتب با اهمیتتر از بهرهگیری از ذخایر مادی است و در واقع زمینهساز آن است. متأسفانه آنچه مانع بهرهمندی کامل نسل کنونی از گنجینههای نهفته در دیوان حافظ است چنگاندازی طیفهای گوناگون فکری به شخصیت این چهرهی جهانی است. این که هر کسی میخواهد حافظ را به گونهای معرفی کند که خود میخواهد. در حالی که شخصیتهایی نظیر حافظ که جزو ذخایر انسانی هستند را نمیتوان نماینده نگرشی خاص معرفی کرد. مقامی که حافظ بدان دست یافته از غربت او و ناهمگونیاش با دیگران سرچشمه میگیرد. غریبی، زاد و توشه رهروان راه عشق است. هر چه غریبتر والاتر. همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیدهام که مپرس