توغم انگیزترین ناحیه ی افکاری قطره ای حل شده درسبزینه وچواشکی که جدامیشود از پاکترین سطح قنوتی درشب کلبه ای در لب پنهان حیاط ملکوت ومن ازگشتن آن درته این فاصله ها گم شده ام آری احساس من این است که من گم شده ام عمق غوغای خزان دل تو غرق فهمیدن افطار پرستوی غریبت در نور لای اندیشه ی پروسعت تنهایی هرلحظه ی تو و تراویدن هر ثانیه ای روی زمانی نگران در پی تو... از میان دو صدایی که فریبانه ملاحت به نگاه همه ی خاطره ها می بخشد و غروبی که پریشانی خود را به فضایی نیلی میشوید و نسیمی که طراوت به روان گس این منظره در تاریکی می آرد من غریبانه به دنبال سکوتی هستم در مسیر تپش فاصله ها درلب ساحل غمناک فرورفته در این مرثیه ها در هجوم خنک تابستان در پی سادگی خواب درختی که نماهنگ متینی دارد و در آسودگی خط قلم در رسیدن به کلامی دیگر... لحظه ها منتظر خاطره اند شاید این خاطره ای را که تو در منحنی خلوت شب های من انداخته ای امتداد نفس گلهاییست که در ایوان امیدی ویران میرویند کاش این صفحه ی تقویم که بر دوری ما می خندد با نسیمی گذران از سر شادی ورقی تازه کند و مداری پرازاحساس وپر از عاطفه در برگیرد... آشتی دادن مهتاب و سحر حس عجیبی دارد و چه ابعاد لطیفی دارد خواهش سرد وضو،به تن خسته ی من من در این حاشیه ی درد بدنبال خدا خواهم رفت و نمازی خواهم خواند به آرامی یک خواب زلال... و در این لحظه ی متروک از روح رقص مستانه گندم چه شکوهی دارد چه هماهنگی خوبی دارد چینش روغنی منظره در بالادست تابش جامد اشیاء مجاور،فراسوی خیالی مشکوک جنبش برگ فرورفته در ادراک خدا روی سجاده ی یک برکه در این نزدیکی سایه ی تنگ خجالت به سردفتر من می ریزد... پشت این خاطره ها من به آشفتگی خط قلم نزدیکم و صدای تپش ظلمت را میشنوم من دگرگونه به بیداری خورشید در این آبادی می نگرم و در این کوچه که هر لحظه در آن،وزش امیدی می آید... بادِ احساس تو سرگشته و سرمست از انبوه درختان انار با کمی خنده به آغوش چمن های غنی از هیجان می آید میزند سر به درون کدر و تار تنورِ سر راه بوسه بر کاغذ این دفتر بی جلد و پر از واقعه ها می فکند روی پیشانی این کاغذ پژمرده و ناصاف مدام آخرین جمله ی اندوه تو در سجده ی خورشید سراسیمه به من می نگرد و به من می گوید راه معراجِ به آغوش تو را... حجم این زمزمه هایی که تو را می خواند قدر ابریست که در کوچه ی بن بست زمان میگرید جنس این مرثیه هایی که مرا پی در پی میشکند اندوه است دست کوتاه حقیقت نغمه هایی جاوید از نی اقبال برون می آرد نغمه هایی که از اسرار تو با من لب آن رود سخن میگوید گرچه نیلوفر احساس تو از باغچه ای میروید که صداقت به تن سرد حروفی دارد که صمیمانه من آن را به لبانی که زمانی بنشستند بر اعضای تو از پنجره بر مهتابی می گویم... فرصت سبز رسیدن ب کران همه ی فاصله ها نزدیک است به طناب غم تنهاییمان سنجاقی خواهم زد خواهم انداخت بر آن رخت تر رابطه را من از اندازه ی پیراهن خوشبختی این رابطه بر مردم این دشت سخن خواهم گفت به اصول خنک شهریور وصله ای خواهم زد... تکیه هایی که تو بر سادگی منحنی شانه ی من میکردی وسعتی داشت به اندازه ی آفاق خزان بُعدی از خواهش دستان تو در آن طرف نامعلوم فقط این چینش پنهانی افکار اتاق فقط این دست نوازشگر امواج نسیم در بروی غم تنهایی دل میبندد من از آزادترین بام فراموشی ها روح و رویای هم آغوشی با باران را با سبد های پر از غصه به تقدیر زمان بخشیدم کاش میشد جریان نفس فاصله ها را کم کرد کاش میشد به سمیرای تهیدست خزان منطق داد کاش میشد که خدا را فهمید من به قانون خدا شک دارم من به ناپاکی آرامش بوسیدن دستان تو عادت دارم و سر خاضع ایمان به تن بالش تاکید مه آلود گناه و شکیبایی آن بستر پرمهر دردامنه ی تاریکی و تمنای تو در زاویه ای بحرانی حالیا ترک تو اجبار غم حادثه ی فرداهاست خط پیوستگی و وصلت ما آبی نیست... به شبانگاه دو دیدار قسم و همین ثانیه هایی که تَرَک میدهد افکار مرا و به اقطار پر از برگ همین دلتنگی و به پژواک قدم هایت بر روی هرم های هوایی هشیار من به این جاذبه ی نمناک خاطره ها دلشادم من به این رایحه ی تلخ فراقت متوسل شده ام چشم بارانی من جامه ی اندام تو را پوشیده فکر سودای تو دربستر آکنده به هر عشق تهی از لب نقره ای خاطره با شیون افسوس وفغان خواب مرا میروبد آخرین آیه ی تصنیف همین فاصله ها را دریاب مهربانی به پریشانی شب های من ارزانی دار و مرا رد کن از این قاعده ی بیداری و مرا کم کن از این هوش ظریف نازنینا تو پراکنده بضاعت به لب پورِبضاعت دادی با نگاهی دیگر تازگی بخش بر این دل خسته...
من مانده ام و تنهایی که خدا بود! **** همه خوبیم! من، پنجره، اطلسی ها ، حتی آینه تنها گاه و بی گاه فنجان سراغ شهد لبانت از من می گیرد. **** دیگر به آسمان هم اعتمادی نیست خودم می آیم سراغت از ماه می گیرم!
دلـــــم گرفــــــــــته چو ابر بهار می گرید دگـر توان فغــــــــــان نیست زار می گرید کبوتران دوچشمم درآن فـــــــــواصل دور همی مشاهده کردند ســـــــــــار می گرید به مرگ غنچه همه لـب سکوت می نگرند به این سکـــــــــوت غمین آبشار می گرید شراب می طلبـــــد وین سبـــــو پر اما نه به این تفکر ســــــــــاقی که خار می گرید منت نشســــــــــــــته کنجی همیشه گریانم نه من بدان که هزاران هـــــــزار می گرید ودیوها زده جــــــــــــــــام الست بشکسته کمی چشیــــــده دوچشــم خمار می گرید
ازمن گذشت عاشقی ولی عشق نمی گذرد کفترِ چاهی است دیگر لانه میخواهد من نیز تادلت بخواهد فرورفته ام ! به عمق سوختن! به وسعت باختن ! بلدی حساب کنی ؟ حجم واژگونۀ تنهایی را؟ ضرب هایت کاری است ! هربار که اشتباه کنی بیشترفرومیروم وتو! ازاین پایین چقدرباشکوهی!
"لبخند"چه آرام گوشه ی لبانش سر برگریبان نهاده است! ...ونگاهش آرام اما بارانیست گویا که غم به پادشاهی رسیده است! ...دراین سکوت چه آوازقشنگی درحال نواختن است صدای قلب مادر که میخواند دعای عاقبت بخیری را...
شعر "مترسک" از شاعر "نسیم افتخار" ماهی گُلی می گرید برای آدم برفی و آدم برفی ذوب می شود برای مترسک مترسک اما... می رقصد و دست می گشاید و آزادانه پرواز می کند انگار و کسی نمی داند روزه سکوت گرفته برای سلامتی ماهی و آدم برفی
آن دنیا تکه های آدم را جمع می کنند مثل یک پازل، کنار هم می گذارند و به بهشت می برند چشم هایش در اروند دست راستش خرمشهر و دلش را در پنجره ای جا گذاشته است که هر غروب رو به اهواز باز می شود.
انار های همسایه به بلوغ رسیده اند.. دلم ترک بر میدارد.. درست یک جمعه پاییزی.. من.. تو.. و هراس انارهایی که در تشویش خواب آلودگی مادربزرگ دانه دانه شد..
کجاست آن حکیم که از تجربتی تلخ نقاب بر چهره می زند وای برمن که حکیم من تویی با آن نقاب شوم بیا کمی خودت باش نه آن نقاب کدام حکیم نگاه مرا و دل تو را شاید به درمان خواهد نشست بیا
درساحل تنهایی ام حیات غزلهایم را به نظاره می نشینم. وقتی که واژه ها درمرداب قافیه ها غوطه ورند. به تک تک ابیاتم سوگند که من اندوه کلامم به تنهایی نمی خرم. من وسوختن بال پروانه چه؟ من وتیشه ی فرهاد دیوانه چه؟ .
نگاه کن بر این سنگِ کوچک سینه سپر کرده بر قله ی کوه استوار در برابرِ طوفان . نشسته بر آن شاهینِ تیز چشم خیره به اعماقِ عصیان ... تا دوردست وگرفته قلبِ من به منقار خود !
نگاه کن بر آن برگِ زرد آویخته بر درختِ کهنسال در ستیزِ نا برابر با باد . نشسته بر آن کرمِ ابریشم می جود ناله های زمین ... زمان و رگهای من در میانِ دندانهایش !
اینک ببین مرا در شوکتِ شگفتِ شوقِ شاعری ! با قلبی ... در اوجِ قله به اهتزاز ! و رگهایی ... جان داده بر تار و پود زندگیِ مردمان ! سوار بر بادی در تسخیر مدامِ من ! مهرم در انتشار و خونم همیشه در تپش !
سخن با تو نگفتم من .... !! سخن با تو نگفتم من .... سخن با تو نگفتم من ... چو میداد فکری پریشان هر لحظه آزارم .... که در دستم چه دارم من ؟ چه سازم من ؟ چه گویم من ؟ خدایا زورقی داشتم کاشکی !! زدریای چشمان فسونکارش ..... روم برساحل وجود نازنینش من !!! سخن با تو نگفتم من ..... که ترسم بود زغرقیدن در اعماق نگاه تو .... سخن با تو نگفتم من ...... سخن با تو نگفتم من .. !!
كمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار كسی از سایه های هر چه ناپیدا می آید از آن طرف كودكی و نزدیك پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد كمی نزدیك به پنجشنبه نگهدار تو همان آشناترین صدای این حدودی كه مرا میان مكث سفر به كودك ترین سایه ها می بری با دلم كه هوای باغ كرده است با دلم كه پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فكر می كنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می كنی ؟ می خواهم از كنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا كه دارم از یاد می روم دارم سكوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می كنی؟ پیش روی سفر بالای نزدیك پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم كه آشناترین صدای این حدودم تنها منم كه آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من كودك هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم كه از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیك من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم
هر چه دل بر رخ تقدیر نوشتم غم شد هر غم بر دل دیوانه کشیدم کم شد هر چه تدبیر به تغییر قضا آوردم مثل شیر و شبه سایگیِ بی دم شد هر چه تنویر شکفت از شب مهتابی شوق آهِ محزون دلم قسمتی از ماتم شد دل سپردم به طربخانه عیشی تازه شور افسونگریش معرکه عالم شد لحن دلگش شکرستان شهودم جوشید تا متاع سفرم سیب رخ آدم شد رشک غمدیده یچشمم چو خم اندر خم گشت صد ملک اشک فشان در غم آدم خم شد .((................از این جا قافیه عوض شده)) نرسیدم که زنم بوسه به دستان سحر گرگُ میش آمد ُ افتاد هوا از نفسم یک جلو دار کشیده همه را سوی خطا (1) مرگ شیطان بزند بوسه به دار قفسم سبز شد ه سرخی دلناله ز خودآگاهی تا سلامی برسد از نفس صبح کَسم باز شد ه دیده ی تاریک تر از زهره ی دل تا که نوشیده ز شهدی که رسید از عسسم در قفا تاب و تبم شعله گر گرمی بود تا نینداخت نقابش به خیال هو سم طوق طوفان زده بر داشت زشبگردی ِآه چشمکی نرم کشیده به خروش جرسم وقت خوش باشدم آن گَه که بخواند رمزی
طلوع : خوش آن دمی که ز آغاز زندگی سبز است حضور و خلوت آدم ز اختیار فراغ نشسته است به بردار آیینه خورشید طلوع سلسله ای نو تلالویی نو را هنوز نبوده ام از هیچ و هیچ هیچم نیست... هنوز نبوده است خدمت ایام در پساپیشم کنون که جلوه ی هستی نمای خود افروخت به شکر لطف و عطایش هزار بار سپاس سپید بودم و الان که با سیاه و سپید... به اختیار ، کدامش به بند خود گیرم ؟؟ ببینم و شنوم ، حضور بستانم قدم قدم زنم و پله پله ره بگشایم نفس نفس زنم و پر کنم نفس به قفس نشان دهم ثمرات گوهر نهانی را زنم نفیر به پرده سرای سفیر دنیایی هجوم عقده ی سینه به لحظه های فراز آه .... زمان چه وحشیانه ز تیکش به تاک می بازد زمین چو فرصتی است وُرا (او را) نشانه خوش سازد به خنده و نیش و کنایه می تازد ... به به به و چه چه کمانه می سازد کنون که باغ وجودت هنوز خندان است به میوه های نارس عمرت حلاوتی باران امیر لحظه لحظه عمرت سپید و گلباران اگر غنیمت نهی.. تو روز باران را .
بوی خون می دهد دهانت خال لب تو چه تبی دارد به زخم !!! در خواب حکایت داغ بوسه وعشق است،؟ یا صدایت را کسی نشنید وچراغ درباد ، به جستجو ستاره وماه نبود ، شب سیاه تو می خواستی.... ............ آه چقدر باری سنگین است تنهای عشق را جستجو کردن آدمیان جای اشباح حرف می زنند سرود کبوتران چیزی دیگر است در خواب این که کابوس است دیده ای تو! چند فصل است که من هم می بینم یا ،نکند این روزها تو هم سیگار می کشی و شعر می نویسی.
*** غران به هرسوی می شد و رقصان به سوی خود میدان گردشش نزدیک برج شهر افزون برآن نشد .
چندی زمان گذشت گرد و غبار نشست
آنسان فراز کزفرودش جدا نشد گویی کمانه کرد قیامتی ، کز قعودش رها نشد
زان اهتمام نا تمام صد راز ، نهفته ماند هرگز بیان نشد
هوا جابه جا شد ، همین ، آب ازآب تکان نخورد خُردک پیامی ، حتی ، زاَبتَری از خاکیان نیامد و برآسمان نشد
آن خیزش وچرخش وتکرار حادثه تاوان غفلتی است که سرمایه ای نشد مستورِخود بماند وهرگز عیان نشد محصول ، مکرر است خرمن یکسانی و عطش و دعا و بزم... که هیچکس فغا ن نکرد پیچان وپوچ آمد و هیچ درجهان نشد
***
گفتند شاهدان : مخروط واژگونه ای بود که هیچش میان نبود
سُرنای دهان گشادی که واژگون دمیده شد
شاید که حفره ای چون چاه ویل حرص که قعرش عیان نشد گردبادی بود ...! سرگیجه بود ...! هرگزاَمان نشد...
شعر ""طبل های مکررندانستن..."" از شاعر "سهراب مظاهری" چه خطوط درهمی امروز دست ساختِ آدمی شده است ! که همه لحظه های او ، اینک صَرف توجیهِ همان ابهام چرخ و دور مداومی شده است .
این زمانه ، هزار هزار تصویر بر افق خط قائمی شده است .
روح زمانه ، خود ، امروز در گریز از تفکر و معنا غقلت از ذات قدسی والا کارگاه لوازمی شده است . ***** راستی کوبه های بلند دانستن برطبلهایِ مکررِندانستن برچه تقدیر تقویت شده است ؟ هان ... چکونه این تناقض مشهود بارآورده تربیت شده است ؟ بی محابا ، ازاین گریز از خود بی خیال ازاین فراموشی خود،حصارتعزیت شده است . حاصل این شلوغی ممتد به قدوم کدام زایش نو َوَجهِ پیغام وتهنیت شده است ؟ *** ازمشارق تا مغارب عالم نومجالسِ مشاوره طی شد هیچکس ، هیچ نمی پرسد که چراعقل آدمی، امروز رهزنی بَرمبانی و پِِی شد ؟ روح زخمی زمانه ، خود ، امروز بی شکیب فاش می گوید : که شتاب می نوردد اکنون، تند کندیِ دوره هایِ دی، طی شد جام سنت های دیرینش خالی از سرخ فامیِ می شد . ازاین نقیض سیاهی وسپید شب و روز خاکستری گردید این چنین است که فروردین خود ظهوردوباره ی دی شد . *** اشک در چشمها و برگونه راه بر قوس خنده می بندد قهقهه درمیانه ی زاری است آدم امروز، گریه می خندد!
سوزِسیلیِ دست ساختش را با تفاخر به چهره می خندد ؛ تا شتاب می رباید ازاوهوش چشم ، ناگشوده ، می بندد . جان او مبادله گردید پیکر،اما، اقامه می بندد ...!
شعر " بم ،غرور خفته در آوارها " از شاعر "جواد رحیمی"
حلقه زد، جاری ، سرازیر از دوچشم اشک ، یار و همدمم از بغض و خشم لاله ها، گل های ناز کشورم در شبی رفتند خونین از برم پای ذهنم مانده در بهتی سیاه از غروب غنچه ها قبل از پگاه من چه گویم تا نمایم شمَه ای تا برآرم از دل و جان ذمَه ای « بم» تو ای افسانه ی عصر جفا ای غرور خفته در آوارها دست تقدیرت چنین بی تاب کرد ؟ قلب و جان غنچه هایت آب کرد؟ علم و تدبیری کجا تا گل کند غوره ی اشک یتیمان مل کند کاسه ی قلب تو را بندی زند بهر شادی تو لبخندی زند دیده ی گل ها پر از اشک است آب از غم و درد تو شد دل ها کباب هر کسی دست وفا دارد به پیش تا بگیرد گوشه ای از قلب ریش صبح جمعه پنجم دی ماه بود سال هشتاد دو «بم» از ما ربود دست خون آلود غول زلزله در دل مردم فکنده ولوله از چهل قدری فزون باشد هزار طعمه ی این زلزله این غول هار هر که مانده در غم دلداده ای گشته قلبش خون چنان آلاله ای یارب این تقدیر باشد یا بلا ؟ از تو یا از جهل بی فرجام ما سرزمین من تمامش یک« بم »است بهر حفظش پشت تدبیرم خم است ای بزرگان وطن ، یاری کنید فکر بکری بهر گل کاری کنید خار در چشم وطن ، تیری به تن «راحم» ، آرامش ، گرفته از سخن
شعر "طلوع زمستان" از شاعر "فردین نوری" غروب اندیشه سرد یخی است در بستر دریاچه ارمیده در دشت و آسمانی خالی از پرواز پرندگان خیال و میشکند شاخه یخ زده پاییز زیر هجوم سرد زمستان رقص اخرین خدا حافظی رنگ وحضور فصلی سفید فصل یکرنگی زمستان طلوع میکند با رفتن یلدا زمستان
زمین ما را گرفته اند کسی به دادمان نمی رسد کسی هنوز بعد از اینهمه سال نیامده توی گوششان بزند چقدر بی کسیم ما ، چه تنهاییم زمین مان آب و خاک خوبی داشت کنار خانواده خوش بودیم نبود غصه ای تا که همسایه زمین خود را به یک غریبه فروخت و آن غریبه آمد سراغ ما برای ما هفت تیر کشید وگفت اینجا از ماست نه پول میدهیم نه مهلت از این زمین باید بروید کجا؟ نمیدانم رفتیم از آن زمان تا کنون هر روز به خانه ای میهمان هستیم