با سایه ام گذر بود از کارگاه قالی
قلبم فشرد و صبرم گم شد در آن حوالی
دیدم نشسته آنجا در آن نمور غمگین
خورشید های کوچک با قامت هلالی
گفتم: ببین که این دست، این دست های کوچک
چون می زند پر و بال بر روی دار قالی
خواهد که پر گشاید وز این قفس برآید
اما چه گونه کوشد با نظم لایزالی؟
در گوش کوچه روزی گر شیونی برآرد
از روزگار بیند صد گونه گوشمالی
در هر گره که بندد باغی شکفته خندد
خشما! که باغبان راست زان بهره خشکسالی.
خورشیدکی، ازین سان، اما مدار عمرش
روز و شبی ست تاریک، زینگونه در توالی
در این قفس چه باغی این مرغک آفریده،
بی سعی باد و باران، با دست های خالی.
گلبوته ها و مرغان شاد و شکفته هر سوی
در جانب جنوبی در ساحت شمالی.
بنگر در آن رخ زرد و آن باغ و بوته ی ورد
تا پاسخیت باشد، در بهت بی سوالی
خواهم گر از ملالش، نقشی زنم ز حالش
گیرد زبان شعرم درماندگی و لالی
ای کاش ز اخترانم می بود واژگانی
تا تیره روزیش را نقشی زنم مثالی.
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
شفیعی کدکنی ,
شاعر ,
کتاب ,
شعر ,
وب ,
سایت ,
,