شعر "فصل بَد اندیشی" از شاعر "ولی اله دادخواه وحید"
فصل بَد اندیشی
غروبی بس چه غمگین است..
و من تنها در این ویرانه آبادی، که می بینم ملتی را این چنین وا مانده از شادی...
و چشمان پُر از بُهت جوانان، پیرمردان، زنان و دختران، سوی اُفق...
به کام مردمان تلخی، به نام مردمان شادی، به اسم دین و آزادی؟!
و این جا سرزمین مردمان زخمیِ دست دَغَل کاران!
و مردان و زنان بی هیچ جُرمی در قفس، در حصر... زندانی...
فضا تاریکِ تاریک است و این ویرانه بی نور است و من درمانده می جویم، و می گردم...
در این ویرانه رّد پایی از امامم، نیست، خاموشی، فراموشی...
تو گویی این دَهه، فصل بَد اندیشی و کج فهمی ست!
خداوندا، خدایا، پس چه شد آن پیر روحانی... ؟
و ا ز سویی دگر، حسم پُر از...
و می بينم تو گويی رنگ پُر مغز کلامش را که می گويد: "همه با هم...
و ما جا مانده از هم ...
اماما عُذر می خواهم، از تقصیرمان بگذر، پس از تو راه را، بی راهه پیمودیم...!
درودم را پذيرا باش، ای روح خدا، ای مرجع مُطلق...
غروبی هم چنان غمگین...!
ومن تنها در این ویرانه آبادی... و جا مانده ز قربانگاه آزادی!
:: موضوعات مرتبط:
شاعران سایت شعرنو ,
,
:: برچسبها:
شعرنو ,
,