در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظۀ آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش باز می مانَد.
و شمعی- که به رهگذارِ باد -
میانِ نبودن و بودن
درنگی نمیکند،
خوشا آن دَم که زنوار
با شادترین نیازِ تنام به آغوشاش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
بازمانَد
و نگاهِ چشم
به خالیهایِ جاودانه
بردوخته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مُردنِ شمع و
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوشِ زنی
که در رجعتِ جاودانه
بازش یابی،
نه لیمویِ پُرآبی که میمَکی
تا آنچه به دور افکندنیست
تفالهئی بیش
نباشد:
تجربهئیست
غم انگیز
غم انگیز
به سالها و به سالها و به سالها...
وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فرا گرفتهاند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بستهاند
با زنجیرهایِ رسمییِ شناسنامهها
و اوراقِ هویت
و کاغذهائی
که از بسیارییِ تمبرها و مُهرها
و مرکبی که به خوردِشان رفته است
سنگین شده است-
وقتی که به پیرامونِ تو
چانهها
دَمی از جنبش باز نمی مانَد
بیآن که از تمامییِ صدا ها
یک صدا
آشنایِ تو باشد،-
وقتی که دردها
از حسادتهایِ حقیر
بر نمیگذرد
و پرسشها همه
در محورِ رودههاست...
آری،مرگ
انتظاری خوفانگیز است؛
انتظاری
که بیرحمانه به طول میانجامد.
مسخیست دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف میگذارد
در کوچههایِ شایعه
تا به دفاع از عصمتِ مادرِ خویش
برخیزد،
و بودا را
با فریادهایِ شوق و شورِ هلهلهها
تا به لباسِ مقدسِ سربازی درآید،
یا دیوژن را
با یقۀ شکسته و کفشِ برقی،
تا مجلس را به قدومِ خویش مزیّن کند
در ضیافتِ شامِ اسکندر.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
" مرگ را دیدهام من " از مجموعۀ " آیدا، درختِ خنجر و خاطره "
" احمد شاملو "
:: برچسبها:
شاملو ,
احمد ,
مترجم ,
شاعر ,
سپید ,
نو ,
کلاسیک ,
مرگ ,
زندگی ,
,