آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز
سوخته پیشانیم ز تابش خورشید
مرکب آشفته یال خانه شناسم
سم به زمین می زند که : در بگشایید
آمده ام تا به
پای دوست بریزم
بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر
پاس چنین تحفه خندهایست که اینک
می بردم یاد رنج و خستگی از سر
دست نیازم گرفته حلقه در را
سینه ام از شور و شوق در تب و تابست
در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم
خسته سوارم هنوز پا به رکابست
اما در بسته است
صامت و سنگین
سینه جلو داده است : یعنی برگرد
از که پرسم دوای این تب مرموز
به چه گشایم زبان این در نامرد
پاسخ شومی در این سکوت غریب است
دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم
چشم غرورم سایه شد رگم افسرد
ماند ز پرواز بال مرغ امیدم
شیهه بکش اسب من !
اگرچه به نیرنگ
کس سر پاسخ ندارد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست
بازی مرموز این سکوت فسونگر
جمله مگر مرده اند ؟
س می پیچد دود
زندگی گرم را پیام و پیمبر
پس چه فسونیست ؟
آه ... اینجا ... پیداست
نعل سمند دگر فتاده به درگاه
اسب
سوار دگر گذشته از این در
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
منوچهر آتشی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
منوچهر آتشی ,
,