دستانم به توانايي تو شك دارند
دل من مشكوك است
به شروع حادثه عشق .
دل من غافل بود
همه دارايي اوبود
ذره اي آرامش
چيزخورش كردند
خواب مانده بود
يك خواب مغناطيسي
او نمي دانست شبي
يكي پيدا شود و سهم آرامش را
به چه آساني
از او مي دزدد!
دستانم
آنقدر شانس نداشت
لحظه بدرود را
به هنگام خداحافظي از دست داد
چشم من
آه چشمانم
آن دوچشم نگران
پي بازآمدنت
رد مهر را مي پايد .
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,
:: برچسبها:
حمید رضایی ,
,