کاشکی میدانست
کاشکی میفهمید
حرفهایم را
همگی میشنوند
همه عالم دانست
راز این بلبل دربند قفس
الا او
کاشکی میگفتند
قصه سرگردانی را
بادهای موسمی پاییزی
سنگفرش کوچه های هرروز
جاده های شب بیداری
آه که چقدر راه پیمایی !
کاشکی می گفتم
زوزه باد بهاری را
ببرد پیغامی
به بر دلداری .
ﮐﺎﺷﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ
ﯾﮏ ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﻬﺮ
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺷﻨﺎﻣﯽ ﺳﺨﺖ
که برو دور شو از اطرافم که مرا میل به دیدارت نیست
که مرا طاقت آزارت نیست
ﺍﺯ ﺩﺭﺕ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﯼ .
ﮐﺎﺷﮑﯽ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ .
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ
ﺩﻝ ﺑﯽ ﻓﺮﺟﺎﻣﻢ .
کاشکی می دیدی
شعر پرپر شده ام را
در دشت در کوه بر باد در رود
و چه زیبا گفت آن شاعر :
" کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده شعرم باشی راستی !
شعر مرا میخوانی ؟!
نه دریغا ، هرگز " *
:: برچسبها:
حمید رضایی ,
,