در را نبند و پنجرههای مرا بگیر
حال مرا نگیر و هوای مرا بگیر
هر روز از این شکنجه سرم تیر میکشد:
کمتر بیا در آینه جای مرا بگیر
حالا که با تو هستم و دور از تو: بی گمان
وقتش رسیده است عزای مرا بگیر
تقدیم میشود به تو و خلوت شبت؛
هرچند ناخوش است; صدای مرا بگیر
بگذار به «عروسی خون»دعوتت کنم
دستی جلو بیار و حنای مرا بگیر
افتاده عکس ماه به فنجان خالیام
یک فال قهوه دورنمای مرا بگیر
وقت پریدن است اگر عازمی بیا
دست مرا رها کن و پای مرا بگیر
:: موضوعات مرتبط:
اشعار شاعران ,
,